صفحه ادب و هنر: * تونل وحشت
مدتها بود که در سلولهای «الرشید بغداد» به امید اینکه روزی به اردوگاه برویم و از امکانات و خدمات رفاهی بهتری بهرهمند شویم و مدت اسارت را پشت سر بگذاریم، در سر رویاها میپروراندیم. فکر میکردیم وقتی به اردوگاه برویم صلیب سرخ جهانی از ما دیدن میکند و محل زندگی مان بسیار خوب با غذاهای خوشمزه خواهد بود!
در ذهن خود تصوراتی از اردوگاه درست کرده بودیم و یا با اردوگاه عراقیهای داخل ایران مقایسه میکردیم. فکر میکردیم اگر پنج نفری در اتاق 3 الی 4 متری سلول الرشید بغداد مشکلات را پشت سر گذرانده ایم، در اردوگاه، جبران همه رنجهای گذشته خواهد شد. با خود میگفتیم:« در اردوگاه تلویزیون، تخت خواب و دستشویی مجهز و غذاهای آنچنانی خواهد بود و هر 10 نفر در یک اتاق اسارت را تحمل خواهیم کرد. تا خدا چه خواهد و پیش آید».
من هم همانند دیگر بچههای مجروح که حال و روز درستی نداشتند، به خیال اینکه اردوگاه، بهداری و بیمارستان مجهز دارد و تحت درمان قرار میگیریم، امیدها و آرزوها داشتم! کف اتوبوسی که به طرف محل اردوگاه در حرکت بود، نشسته بودیم. (از سلولهای الرشید حدود 2 ساعتی بود حرکت کرده بودیم) با بچههای دیگر خوش و بش و روزهای خوش آینده را مرور میکردیم ! گاه گاهی نگهبان عراقی با صدای بلند داد میزد: «اسکت» یعنی ساکت باشید و صحبتهای ما را قطع میکرد. اما در دل شور و احساس دیگری داشتیم.اتوبوس همینطور در حال حرکت بود.
نمی دانستیم به کجا میرویم. پردهها را کشیده بودند. حق نگاه کردن به بیرون را نداشتیم. بچههای سالم که دستهایشان بسته بود و حتی بعضی از آنها که جثه قویتری داشتند، چشم هایشان را هم بسته بودند و همینطور پیش میرفتیم. حدود 4 الی 5 ساعت در اتوبوس بودیم تا اینکه بالاخره به محلی که فکرش را میکردیم اردوگاه است، رسیدیم. دژبانی اول مجهز به تمام سلاحهای گرم تیربار و کلاش و دوشیکا بود، این مسئله فکرها و تصورات ما را قوت بخشید. چون هم ساختمان دژبانی شیک و مجلل بود، هم نیروهای آن از سر و وضع مرتبی برخوردار بودند.
بعد از کنترل کاملی که از ما به عمل آمد و آماری که گرفتند، دستور مجدد حرکت اتوبوسها را دادند. در این موقع بود که هوا هم تاریک شده بود، بچهها هم یواشکی پردههای اتوبوس را کنار زدند از شهر زیبایی عبور کردیم. البته روی بیشتر تابلو و نقاشیهای ساختمانها عکس مختلف صدام با لباس و درجه نظامی جور واجور کشیده شده بود. از خواندن بعضی تابلوهای حاشیه خیابان و جاده متوجه شدیم که در حومه «شهر تکریت عراق» و « استان صلاح الدین » قرار داریم و آن دژبانی مجلل ورودی اول شهر بوده است. شهر تکریت به لحاظ اینکه زادگاه شخصی صدام بود، از زیبایی و ویژگیهای خاصی برخوردار بود.
حالا هوا تاریک شده بود، بچهها هم پردههای اتوبوس را کنار زده بودند. نگهبانهای اتوبوس نیز عوض شده بودند. کاری به ما نداشتند. شهر و اطراف جاده را خوب نگاه میکردیم. همه در و دیوار آن مملو از عکسهای صدام بود. داشتیم از شهر دور میشدیم.
حالا دیگر از چراغهای شهری خبری نبود. یک ساعتی را هم بیرون از شهرحرکت کردیم. بالاخره مسیر اتوبوس به بیرون از جاده عوض شد. از نوع رانندگی راننده و بالا و پائین شدن اتوبوس فهمیدیم، در جادهای خاکی در حرکت هستیم. بیست دقیقهای که در این جاده خاکی به جلو رفتیم، متوجه شدیم بیشتر منطقه حالت نظامی به خود گرفته است برخی تانکها و نفربرها و خاکریزهایی که روی آن ضد هواییهایی وجود داشت در تاریکی به زحمت دیده میشدند.
بالاخره در ایستگاهی، اتوبوس ما توقف کرد. اتوبوسهای دیگر که حدود 10 الی 15 دستگاه بودند، یکی یکی رسیدند و پشت در دژبانی توقف کردند. این دژبانی مثل قبلی زیاد هم شیک و مجلل نبود آن شب پشت درآن دژبانی یک ساعتی معطل شدیم.
گرسنگی و تشنگی که جای خود داشت. فشار دستشویی هم بچهها را کلافه کرده بود. نمیتوانستند کوچکترین حرکتی در جای خود داشته باشند. در نهایت دو سرباز عراقی که دفتری بزرگ هم دستشان بود، با مترجم فارسی که به ظاهر عرب ایرانی بود، داخل اتوبوس شدند. گفتند:«اسامی هر کس که خوانده میشود یک نعم سیدی بلند در جواب بگوید! ».
شروع به خواندن اسامی کردند؛ نام مرا بیجان – غلامحسین – فضل علی صدا زدند! در جواب گفتم:« نعم سیدی» دیگران را خواندند و تمام شد. اجازه داخل شدن به محوطه آن طرف دژبانی را به اتوبوس دادند. راننده هم حرکت کرد. چند دقیقهای با یک راهنمای جدید عراقی به این طرف و آنطرف در حرکت بودیم. هوا خیلی تاریک بود و هیچ چراغ و یا نوری هم در اطراف دیده نمیشد. فقط به اتاقک نگهبانی که میرسیدیم، سوسوی نوری از آن پیدا میشد. یک در بزرگ سیم خارداری باز شد و اتوبوس داخل شد. اتوبوس ما سومین اتوبوس بود. چند متری که از در بزرگ جلوتر رفتیم، از تعجب دهان مان باز شد.
«خدایا آیا درست میشنویم و یا اینکه خیالاتی شدهایم!» صدا، صدای آه و ناله و داد و فریاد هم زمان به گوش میرسید. انگار که تمام تصورات چند ساعت پیش ما به هم ریخته بود. صدا صدای بچههای ایرانی بود که به شدت کتک میخوردند. خیلی دلم میخواست بدانم بیرون از اتوبوس چه خبر است و این همه سر و صدا به خاطر چیست؟ هوا هم آن قدر تاریک بود که هر چقدر سعی کردم از کف اتوبوس بیرون را نگاه کنم، چیزی به چشم نمیآمد. فقط نور جلوی چراغهای روشن اتوبوس بود که آن هم فقط روی دیواری آجری را نشان میداد. چیز دیگری پیدا نبود. سر و صداها و جیغ و فریادها بیشتر و بیشتر میشد.
نگرانی در دل همه مسافرین اتوبوس چنگ انداخت..یکی گفت:«50 نفر عراقی بیرون با شلاق و چوب و باتوم به جان بچهها افتاده اند». دیگری: « از اتوبوس که پیاده میشوند روی سر او میریزند و تا میتوانند کتک میزنند». دلهرهای عجیب داشتم. این حال و روز بچههای سالم اسیر بود. با خود گفتم: « ما که نمیتوانیم راه برویم. دو نفر هم باید حمل مان کنند.چه بلایی سرمان خواهد آمد. مگر قرار نبود ما به اردوگاه برویم؟ پس این جهنم دیگر کجاست !». در اتوبوس ما هم باز شد. چند سرباز عراقی با پارچههایی داخل شدند. دست بچهها که بسته بود، چشمهای آنها را هم بستند و از همان صندلی اول به زور به پائین اتوبوس انداختند !
با چشم و دست بسته نمیدانستند کجا باید بروند. هر کس تا پایش به زمین میرسید، صدای آه و ناله و جیغ و فریادش گوش فلک را کر میکرد! خیلی ترسیده بودم. چون هنوز نمیدانستم بیرون چه خبر است. انتظار به سر رسید و نوبت من هم شد.
وقتی سرباز عراقی دید که مجروح هستم و دو پایم آتل شده است و بیشتر بدنم پانسمان است، از بستن چشمانم خودداری کرد. به فارسی گفت: « میتوانی راه بروی؟» گفتم:« نه! ». البته بچههای مجروح دیگری چون نریمان رستمی – براتعلی فاتحی– محمد بلالی و.... پشت سر من بودند. سرباز عراقی رفت، یکی دو نفر را بیاورد و کمک من بکنند تا از اتوبوس پیاده شوم وقتی سرباز عراقی از اتوبوس پیاده شد، به زحمت خود را از کف اتوبوس به طرف در کشاندم میخواستم زودتر بفهمم بیرون چه خبر است.
ادامه دارد...
صفحه ادب و هنر: * زنده شدن صفر تبریزی!!
همه کنجکاو شدند. اما راهی وجود نداشت که بفهمیم او چه کاری انجام میدهد. تا اینکه یک روز من و همشهریانم یعنی« نریمان رستمی»، «محمد بلالی»، «براتعلی فاتحی»، «حمزه علی عسگری» و «سید رحیم موسوی» (همه مجروح بودیم) تصمیم گرفتیم هر طور شده ماجرای بیرون رفتن حبیب را در آن ساعت بفهمیم. قرار گذاشتیم، هر کس حالش بدتر است و جراحت بیشتری دارد، همان ساعت خودش را به بیحالی بزند، تا عراقیها مجبور شوند او را به بیرون از سلول ببرند و این گونه سر از کار حبیب در بیاوریم.
اتفاقاً قرعه به نام من افتاد! چون هم حالم از همه وخیمتر بود و هم تعداد زخمها و جراحات بیشتری روی بدنم داشتم. واقعاً هم نیاز به یک پانسمان جدید داشتم. قرار بر این شد وقتی «حبیب لطیفی» مانند روزهای دیگر راس ساعت 3 الی 4 بیرون رفت، ربع ساعت بعد من شروع به داد و بیداد کنم و روی یکی دو زخم خود را بردارم، جوری که خونریزی شدیدی بکند! تا عراقیها مجبور شوند من را به بیرون ببرند. نقشه مان گرفت.
با کمک «اسماعیل چاووشی» بچه تیران اصفهان (هر کجا هست یادش به خیر) مرا به اتاق پزشک جهت پانسمان بردند. اسماعیل هم بچه بامرامی بود. چون پزشکیار بود، پزشک سلولها او را بیشتر اوقات نزد خود نگه میداشتند تا بیماران و مجروحان اسیر ایرانی را مداوا کند. اسماعیل مشغول عوض کردن پانسمان من شد. تا به حال به راحتی با اوحرف نزده بودم. تا آن مدّت توی سلول ما نبود. به تازگی پیش ما آمده بود.
بالاخره سر حرف را با او باز کردم و ماجرای حبیب را به او گفتم. سریع متوجه حرفهای من شد. در جوابم گفت:« تنها کار حبیب نیست. دو سه تا از مسوولان سلولهای دیگر هم چنین کاری میکنند» و ادامه داد:«اینها وقتی سهمیه آب میآید، یک سطل برای خودشان با یخ مورد نیازشان به داخل حمام میبرند و آنجا مخفی میکنند! مواقعی که بچهها در حال استراحت هستند، یعنی همان ساعت 3 تا 4 بعدازظهر، از سلول هایشان بیرون میآیند و به راحتی و آرامش و آسایش کامل با آن آب حمام میکنند و در این گرما خودشان را خنک میکنند!». با خودم گفتم:«عجب، این آب سهمیه بچه هاست. خیلی عجیبه! عراقیها که دشمن ما هستند آب را میدهند، اما برخی آدم سودجو و فرصت طلب خودی، هموطنان مریض و مجروح و اسیر را فراموش کرده، به راحتی حمام میکنند.دوش میگیرند و خوش میگذرانند!».البته تنها این نبود. با صحبتهای اسماعیل متوجه شدم، عراقیها علاوه بر آب بعضی وقتها میوه، تخم مرغ، دسر(اگرچه خیلی کم) به عنوان سهمیه بچهها میدادند که آن را هم اینها مصرف میکردند!...
یک روز یکدفعه صدای همهمه و فریادی فضای بیرون از سلول را پر کرد. فریادی« اسماعیل چاووشی» را صدا میکرد. آن روز یکی از بچهها به نام «صفر تبریزی» که هیکل درشتی داشت و جوان نیرومندی بود که حین انجام خدمت وظیفه به اسارت دشمن درآمده بود، از شدت تب بالا تشنج کرده بود. وقتی اسماعیل چاووشی بالای سر او رفت، تب شدیدی داشت. از شدت تب بالا بیحال و بیرمق روی زمین افتاده بود. آب هم نبود که او را پاشویه کنند. هر چه به عراقیها گفتند که آب تهیه کنند. امّا هیچ اقدامی نشد.
اسماعیل از همه بچهها خواست که هر کس سهمیه آبش را هنوز نخورده به او بدهد تا تب صفر را کنترل کند. به علت هوای گرم بیشتر بچهها سهمیه آب شان را خورده بودند. در این میان فقط یک نفر بود که آب زیادی در اختیار داشت. امّا برای اینکه آب ندهد خودش را به خواب زده بود! او کسی نبود جز «حبیب لطیفی». دو ساعتی اسماعیل بالای سر صفر بود و مرتب به وضع او رسیدگی میکرد. امّا حال صفر خیلی بد بود. هر لحظه تب بدنش بالاتمی رفت. به گفته اسماعیل: «صفر به سختی نفس میکشید و خِس خِس نفس کشیدنش فضای اتاق را پر کرده بود».
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که صدای لااله الاالله والله اکبر شنیده شد. چند نفر از بچههای اتاق صفر، جنازه او را داخل پتویی پیچیده، بیرون بردند....
اسماعیل میگفت:«در آخرین لحظات از گلو و دهانش چرک و خون بیرون زده بود که تمام فضای ریههایش هم پر از عفونت شده بود». پیکر صفر را به داخل حیاط بردند. اسماعیل بالای سر او ایستاد و بقیه بچهها را به داخل اتاق هایشان فرستاد. منتظر آمبولانس بود که بیاید و جنازه صفر را ببرند. فضای غم باری بود. بعدها اسماعیل از آن شب تعریف میکرد:« وقتی تنهای تنها در حیاط خلوت، بیآنکه کسی پیش من و جنازه صفر باشد، به آسمان صاف و پر از ستاره نگاه میکردم، خیلی خیلی دلم گرفت. زار زار گریه کردم. عراقیها هم بیرون از حیاط منتظر آمبولاس بودند. همینطور که بالای سر صفر با هق هق گریه، خودم را سبک میکردم. یکباره احساس کردم که برای زنده نگهداشتن او به قدر کافی تلاشی نکرده ام. از این بابت در رنج بودم. حس کردم کسی پیش من است و مدام در گوشم نجوا میکند که «هنوز هم فرصت است به او کمک کنی». این حس باعث شد که یکباره به خودم بیایم و برای چند لحظه به فکر بروم که برای بار آخر چند ضربه محکم به سینه او زده، فشار آورم. شاید از این رنج و آزار فکری که کاری نکردهام رهایی یابم.
نزدیک صفر شدم. دو دستم را روی هم گذاشتم و روی قفسه سینه او فشار دادم. نگاهی به آسمان پر از ستاره کردم. با حال و هوای غریبی که داشتم. چنان فشاری به قفسه سینه صفر وارد آوردم. متوجه شدم از دهان او کلی عفونت و خون چرکین بیرون آمد. با فشار دوّمی که وارد کردم، با تعجب دیدم که یکدفعه صفر نفس بلندی کشید. آری ! او هنوز زنده بود. به فشار روی سینه او ادامه دادم. با زحمت زیاد شروع به نفس نفس زد... همان لحظه بود که آمبولانس هم رسید. خیلی سریع او را داخل آن گذاشتند و به طرف بیمارستان حرکت کردند».
بعد از این قضیه همه ما فکر میکردیم صفر شهید شده است و در غم و اندوه بودیم. حتی اسماعیل چاووشی هم درباره این موضوع صحبتی نکرد. امّا بعدها که در اردوگاه 11 مستقر شدیم، در کمال بهت و تعجب ما صفر را نیز به جمع ما آوردند!« او چگونه زنده شده بود؟». هر چند با آن حادثه «مرگ موقت» که برای او پیش آمده بود، تمام بدنش فلج شده بود و قادر به حرکت و کنترل اعضای بدنش نبود. تصمیم گرفتم با اسماعیل راجع به آن شب صحبت کنم و او تمام ماجرای آن شب را (همان گونه که بیان کردم) برایم تعریف کرد. او گفت:« فکر میکردم نفس صفر موقتی بوده و تا قبل از رسیدن به بیمارستان باز هم تمام خواهد کرد، برای همین از اتفاق داخل حیاط صحبتی نکردم». او میگفت:« خیلی عجیب بود. مثل یک معجزه بود آن شب آمبولانسی که آمده بود، جنازه صفر را ببرد مجهز بود و تمام امکانات پزشکی از جمله کپسول و اکسیژن در آن وجود داشت که کمک کرده صفر زنده بماند».هرچند صفر تمام مدت اسارت را با مشکل زیاد و بدن فلج پشت سر گذراند....
ادامه دارد..
سلام خدمت دوستان عزیز جهت آشنایی بیشتر و تداوم همکاری و دوستی تقاضا دارم از لینک پیوست حاشیه همین صفحه به سایت جدید ترنم زاگرس مراجعه و دیدن فرمایید .... از حسن انتخاب شما بی نهایت متشکرم
هزار شب و یک شب
صفحه ادب و هنر - تاریخ: 27-11-1394, 00:01
* دکتر حمید
مدام خدا را صدا میکردم و متوسل به ائمه میشدم. اما او بدتر میکرد. خیلی دلم میخواست کارش تمام شود و زودتر برود. اما مثل اینکه دلش نمیخواست و خیلی طولش میداد. در این موقع بود که یکی دیگر از پرستاران عراقی که اسمش «فاضل» بود. با گاری چرخداری که داروها و سرم و آمپول و تجهیزات پزشکی روی آن بود، وارد شد. نزد عباس و کنار تخت من ایستاد و کار عباس را تماشا کرد. با هم به عربی صحبت کردند و خندیدند. وقتی که کار اولی (عباس) تمام شد، او جلو آمد و شروع به بستن مجدد پانسمان زخم هایم کرد. خدا را شکر که کار عباس تمام شد! و حالا این یکی شروع کرد. البته این یکی کمی بیشتر احتیاط میکرد. مانند عباس آزار و اذیت زیاد نمیکرد. ولی در عوض مدام فحش و ناسزا میگفت! وقتی تمام زخم هایم را پانسمان کرد، سِرُم دستم را نیز عوض کرد. یکی دو تا آمپول هم تزریق کرد و سراغ نفر بعدی که نریمان بود، رفت. همان برخوردی که با من داشت، با نریمان هم انجام داد. این عباس، یکباره پانسمان و پایش را کشید! نریمان نعرهای زد و بیحال روی تختش افتاد. به خدا قسم دیگر هیچ گونه صدایی از نریمان به گوش نمیرسید و تا آخر کار این دو بیرحم، بیهوش شده بود. وقتی به بچههای دیگر نگاه کردم، انتظار ناخوشایندی رااز چهرههای آنها حس کردم.می دانستم، دوست ندارند به وسیله این دو پرستار، پانسمان آنها عوض شود. اما چارهای نبود. هیچ کاری از دست ما برنمی آمد. یکی یکی پانسمانها را با بیرحمی تمام عوض کردند. داروها را دادند و از اتاق بیرون رفتند.
بالاخره رفتند و نفس راحتی کشیدیم. صدای ناله نریمان که بالای سرم قرار داشت، اوج گرفت. تازه به هوش آمده بود. از شدّت درد پانسمان ضجه میزد. البته فقط نریمان نبود که آه و ناله میکرد، بلکه همه از درد به خودمان میپیچیدیم. ولی عوض کردن پانسمان نریمان خیلی سختتر از بقیه بود.
در همین وضعیت بودیم که یکبار دیگر در اتاق باز شد. حال با صدای باز شدن قفل در اتاق، دلهره عجیبی به ما دست داد. به شدّت وحشت کردیم. امااین بار چشمم به دکتر حمید افتاد! دلهرهام از بین رفت. وحشتم کم شد. دکتر یکراست آمد کنار تخت من و گفت:« بیجان چطوری!؟ ». «خوب !خوب!». نگاهی به صورت مهربانش کردم. اشک از چشمانم سرازیر شد. نمیدانستم چه بگویم. از درد شکایت کنم، یا از برخورد دیگران.
همینطور که به صورتش نگاه میکردم، تصمیم گرفتم چیزی نگویم.. اما او جلو آمد دستی به سر و صورتم کشید و با آن لهجه دست و پا شکسته فارسی گفت: «ناراحت نباشالله کریم!الله کریمالله کریم!». بعد از کنار تخت من رفت.یکی یکی به بچههای دیگر سری زد و احوالشان را پرسید. آنها که کمی بیشتر از من با دکتر آشنا بودند، از نوع برخورد دیگر عراقیها شکایت کردند، اما او فقط گفت:« توکلتان به خدا باشد».از این برخورد او متوجه شدم که او هم مثل ما در وضعیت و جو نا بسامانی بسر میبرد و اگر بخواهد آشکارا در حضور دیگران به ما خوب رسیدگی کند، دچار مشکل خواهد شد. وقتی خواست ار اتاق بیرون برود، متوجه ظرف غذا شد. آن را برداشت و با خود بیرون برد. چند دقیقه دیگر با همان ظرف و البته غذای تازهای برگشت. خوب به یاد دارم؛ ساندویچی از گوشت مرغ بود. به هر کدام از ما یکی داد، به همراه کمی آب. بعد هم آرام بیرون رفت.
درهای اتاق را قفل کرد و کم کم صدای پایش از ما دور شد. از طرفی ما هم که از صبح غذا نخورده بودیم و حال هم گرسنه و تشنه بودیم،شروع به خوردن آن ساندویچها کردیم. وقتی که غذایمان را خوردیم، کمی راحتتر شدیم. اگر چه دردمان ساکت نمیشد. در این موقع «حمزه علی» گفت:« بچه ها! نماز مغرب و عشاء را بخوانید و اگرنه وقت میگذرد». خوابیده شروع به خواندن نماز کردیم. چون هیچ گونه حرکتی نداشتیم. فقط با حرکت چشمان خود رکوع و سجده را به جا آوردیم.
عجب حال غریبی بود. تا وقتی نماز میخواندیم، متوجه درد و تالم خود نبودیم. دیر وقت بود و هیچکدام از ما خواب به چشمانمان نمیآمد. شروع به صحبت نمودیم. خاطرات گذشته خود را در ایران و زمان مدرسه و چیزهای دیگر مرور کردیم. اما این هم پایدار نبود. چند ساعت بعد دوباره همه ساکت میشدیم.نمی دانستیم چه کار کنیم.....
نمی دانم چه ساعتی از شب بود.یکباره صدای پایی از داخل سالن سکوت اتاق را به هم زد. این صدا نزدیک و نزدیکتر شد. خیلی آرام قفلهای در اتاق باز شد. سایه شخصی که در آن تاریکی فقط مشخص بود، وارد اتاق شد. ابتدا همه ترسیدیم. ولی وقتی مهتابی روشن شد، چهره دکتر حمید، خیالمان را راحت کرد. آرام و پاورچین جلو آمد. آهسته گفت:« چطورید! هنوز نخوابیده اید !». چند آمپول با خود داشت. اول سراغ من آمد. گفت:« این آمپولها را به شما تزریق میکنم، تا راحت بخوابید. کمی شیر و بیسکویت هم برایتان آورده ام. هر موقع بیدار شدید، بخورید». او آمپولها را کنار تخت من گذاشت. از توی جیبهای پیراهن سفیدش نیز چند پاکت شیر درآورد. چند تایی هم بسته بیسکویت. آنها را درون کمدهای چرخدار کنار تختمان گذاشت. کمدها را طوری قرار داد که ما بتوانیم شیر و بیسکویت از درون آنها برداریم. بعد گفت:« من آمپولها را به شما تزریق میکنم و به خانهام میروم. تا فردا عصر نمیآیم. امیدوارم خوب بخوابید».
این جمله او خیلی ناراحتم کرد. چون فهمیده بودم، اگر دکتر برود عراقیهای دیگر میدان را برای خود وسیع میبینند و شروع به آزار و اذیت ما میکنند. ولی خوب! چه کار میتوانستیم، بکنیم. بالاخره که چی؟ دکتر هم باید به خانوادهاش سری میزد. آستین دستم را بالا زد. گفت:«به انگلیسی تا هفت بشمار». آمپول را تزریق کرد. «وان – تو –تری – فُر...» دیگر چشمانم سنگین شد و هیچ چیز نفهمیدم.
این همان آمپولهای مرفینی بود که جهت کم کردن درد، دکتر به ما تزریق میکرد. اگر چه خود او قبل از تزریق گفت: «این آمپولها هیچ خوب نیست و اعتیاد دارد. ولی کار دیگری از دستم برای راحتی شما بر نمیآید». البته با آن همه درد و رنج فراوانی که ما داشتیم و در آن شرایط سخت که تحت هیچ شرایطی خواب به چشمان ما نمیآمد، هیچ چیز دیگری هم غیر از این آمپولها برای ما چاره ساز نبود. لااقل به مدت 15 الی 16 ساعت بیحرکت خواب میماندم. و درد نمیکشیدیم. بچههای دیگر هم چنین نظری داشتند. میگفتند: « اگر بعضی شبها دکتر حمید اینگونه به داد ما نرسد، تا صبح از شدّت درد خواب به چشمانمان نمیآید».
ادامه دارد...
سلام خدمت همه دوستان ومخاطبین محترم لطفا به سایت ترنم زاگرس هم سری بزنید www.taranomezagros.ir
صفحه جبهه و جنگ: * نذر پنج تن آل عبا
نماز ظهر و عصر را خواندیم و همه ساکت سعی کردیم به اجبار بخوابیم. ولی مگر میشد... آن روز هم به این شکل گذشت و شب فرا رسید. اما مثل اینکه از دکتر حمید خبری نبود. وقتی که شام را آوردند، از فریدون سراغ او را گرفتم. در جوابم گفت:« هنوز نیامده و شاید تا فردا صبح هم نیاید». این خبر مرا کمی ناراحت کرد. با خود گفتم: «اگر شب نیاید و آمپول دیگری به ما تزریق نکند، چگونه بخوابیم و شب را به صبح برسانیم !» نمیشد کاری کرد.
« خدا بزرگ است. اوست که خواسته ما چنین وضعیتی داشته باشیم. خود او هم به ما کمک میکند ». بعد از صرف شام، یعنی قبل از خواب زمان تعویض پانسمان و تزریق آمپول بود. اینبار چون شیفت پرستاران عوض شده بود، افراد دیگری سراغ ما امدند. آنها بهتر رعایت حال ما را کردند...وقتی آنها رفتند، حال دیگر نوبت استراحت بود، ولی دکتر حمید که نبود با آمپول ما را خواب کند. هیچ جوری خواب به چشمانم نمیآمد.این بود که فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم آن را عملی کنم. وقتی دیدم که هیچ جوری خوابم نمیبرد، نذر کردم. چنین نذر کردم که« خدایا! من به نیت پنج تن آل عبا هر کدام دو رکعت نماز میخوانم و از ایشان میخواهم که این درد و بیخوابی را از من بگیرد و تا صبح راحت بخوابم...».
این فکر خود را به بچههای دیگر هم گفتم. همگی شروع به خواندن نماز کردیم. خدا را به همان بندگان صالحش گواه میگیرم که نمیدانم دو تا دو رکعتی یا 3 تا دو رکعتی که خواندم، چنان خوابم برد که بدون اینکه چیزی متوجه بشوم تا نزدیکیهای ظهر فردای آن شب، خوابیدم ! درست مثل این بود که از همان آمپولهای دکتر حمید استفاده کرده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، بچههای دیگر در حالت خواب و بیداری بسر میبردند. بعد از سلام و احوالپرسی از آنها سوال کردم:«چطور خوابیدید؟» آنها هم مانند خودم تا صبح راحت خوابیده بودند. و این برنامه را هر شب ما در آن اتاق داشتیم و شبهای دیگر را براحتی تمام پشت سر میگذاشتیم. هنوز راجع به خوابیدن شب گذشته صحبت میکردیم که در اتاق باز شد.
دکتر حمید داخل شد. یکراست سر تخت من قرار گرفت. با خوشرویی تمام گفت: «چطوری بیجان!». «خوب! خوب!». و بعد هم احوال بچههای دیگر را پرسید. گفت:« صبحانه تان را که خوردید، آنهایی که باید به اتاق عمل بروند، آماده باشند ». بعد هم از اتاق بیرون رفت. مدتی بعد «فریدون» و همان سرباز عراقی صبحانه را که شامل خامه و عسل بود، با مقداری شیر آوردند ! بلافاصله بعد از صبحانه، نریمان و محمد و براتعلی را آماده رفتن به اتاق عمل کردند. تا بعد از ظهر من و حمزه علی تنها در اتاق بودیم و چشم به در داشتیم تا آن 3 نفر را هر چه زودتر بیاورند و ببینم چطور شدهاند.
* قطع پای بچه ها
انتظار سختی بود. ساعت هم به کندی میگذشت. بالاخره در باز شد و نریمان را وارد اتاق کردند. او کاملاً بیهوش روی برانکارد افتاده بود. دو پرستار عراقی او را روی تخت گذاشتند و رفتند.شاید نیم ساعت طول کشید که نریمان به هوش آمد و آه و نالهاش بلند شد. ابتدا خیلی هذیان میگفت. دایم با لهجه بختیاری مادرش را صدا میزد و یا میگفت: « پایم را قطع نکنید. من را به خانه مان ببرید». بعضی اوقات هم حرفهای عجیب و غریبی میزد. در همین موقع بود که دوباره در اتاق باز شد و این بار براتعلی و محمد را هم آوردند.
آن دو هم تازه به هوش آمده بودند و هر کدام به نوعی هذیان میگفتند. پرستاران عراقی آنها را روی تختشان گذاشتند و بیرون رفتند. یک ساعتی طول کشید تا هوش و حواس 3 نفر آنها بهتر شد و متوجه اطراف خود شدند. حال آنها را پرسیدم. از درد زیاد شکایت میکردند.
خیلی دلم میخواست بدانم چه بلایی سر آنها آمده که یکدفعه صدای گریه نریمان بالا گرفت: «ای وای پایم نیست! پایم چطور شده؟». خیلی بیتابی میکرد. از او پرسیدم: «مگر چه شده؟» او همینطور که گریه میکرد، گفت: « پای را قطع کرده اند». بله! خیلی عجیب بود. پایی که فقط تا زانو آسیب دیده بود، حالا از بالای ران قطع شده بود! این مسئله همه ما را به شدت ناراحت کرد. به خصوص که خود نریمان از این مسئله خیلی رنج میبرد. چون قسمت ران پای او هنوز سالم بود و نیازی به قطع شدن نداشت. اما نمیدانم چرا پای او را از بالای ران قطع کرده بودند. وقتی همه ما نگران حال نریمان بودیم، براتعلی که دو پایش از مچ قطع شده بود، به او دلداری داد و گفت:« نگران نباش! پاهای مرا هم از ساق قطع کرده اند».
این موضوع اعصاب همه ما را به هم ریخت. آخر مگر میشود کسی که فقط 4 تا از انگشتان پایش آسیب دیده، پایاش از ساق قطع بشود! شاید شما که این مطالب را میخوانید با خود فکر کنید، پای نریمان سیاه کرده بود. و عراقیها مجبور به قطع آن شدند، ولی اینطور نبود. شاید اگر عراقیها میخواستند با کمی ظرافت بیشتر پایش را عمل کنند، نیازی به قطع کردن نداشت. ولی آنها سادهترین راه را انتخاب کردند و آن هم قطع کردن پا بود! محمد که هنوز در تب و تاب به هوش آمدن کامل بود، روی تخت دراز کشیده بود و تکان نمیخورد. چند بار او را صدا زدم، اما فقط جواب «چیه!» را از او شنیدم. دیگر خیلی کنجکاو شده بودم، «چه بلایی سر او آورده اند؟» میدانستم که پای او را قطع نکردهاند. چون وقتی پرستاران میخواستند او را روی تختش بگذارند، پاهای او را دیدم. ولی خیلی از درد ناله میکرد.
وقتی خوب به هوش آمد. حالش را پرسیدم، گفت:« یک چند تایی میله بزرگ توی پایم کرده اند، که شبیه آنتن تلویزیون میباشد!». منظورش پلاتینی بود که دو استخوان شکسته را به هم اتصال میدهد. این از نوع بیرونی آن بود. چرا که الان اینگونه پلاتینها را فقط در زیر گوشت و کنار استخوان شکسته میگذارند و خیلی کم از نوع بیرونی آن استفاده میشود. عراقیها ترجیح داده بودند که از این نوع برای اسرا استفاده کنند. دیدن این میلههای پلاتین با این وضعی که در پای او گذاشته بودند، خیلی دلخراش بود.
محمد از شدت درد خیلی آه و ناله میکرد. ولی وضعیت قطعی پای آن دو نفر دیگرمان، صحنه خیلی دردناکتری بود و این مسئله دل نگرانی من و حمزه علی را برای عمل دو چندان میکرد! چون که نمیدانستیم وقتی ما را داخل اتاق عمل ببرند، درست عمل میکنند یا اینکه خیلی راحت پاهای ما را هم قطع میکنند. یکدفعه از روزنه دستگاه تهویه نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. از طرفی هم داخل سالن بخش سر و صدایی بر پا شده بود.
ادامه دارد...
سلام خدمت همه دوستان و مخاطبین عزیز، شرکت ترنم زاگرس دو آلبوم جدید موسیقی محلی منتشر کرده برای اطلاعات بیشتر به سایت شرکت فرهنگی هنری ترنم زاگرس مراجعه نمایید
Www.taranomezagros. Ir
متشکرم
دوستان عزیز اگر مایلید که با موسیقی محلی و نواحی ایران زمین عزیز بیشتر آشنا شده و یا در صدد خرید از این نوع موسیقی هستید سایت ترنم زاگرس به نشانی www.taranomezagros.irبهترین مرجع میباشد خواهشمند است دیدن فرمایید
موسیقی محلی ایران مادر تمام موسقی این سرزمین هست جرا که موسیقی سنتی هم از موسیقی محلی گرفته شده
از شما دوستان و همه مخاطبین عزیز دعوت میکنم از سایت شرکت فرهنگی هنری ترنم زاگرس برای خواندن ادامه مطالب دیدن فرمایید،،، متشکرم،،
Www.taranomezagros. ir
یا به لینک روزانه مراجعه فرمایید
سلام، از همه دوستان و مخاطبین عزیز دعوت میکنم برای خواندن و دیدن و آشنایی بیشتر به سایت شرکت فرهنگی هنری ترنم زاگرس مراجعه کنید www.taranomezagros. ir
یا لینک روزانه، حتما دیدن فرمایید،،، منتظر شما هستم