سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمعکار در بند خوارى گرفتار است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :4
کل بازدید :35845
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/5
6:30 ع

صفحه جبهه و جنگ: * نذر پنج تن آل عبا
نماز ظهر و عصر را خواندیم و همه ساکت سعی کردیم به اجبار بخوابیم. ولی مگر می‌شد... آن روز هم به این شکل گذشت و شب فرا رسید. اما مثل اینکه از دکتر حمید خبری نبود. وقتی که شام را آوردند، از فریدون سراغ او را گرفتم. در جوابم گفت:« هنوز نیامده و شاید تا فردا صبح هم نیاید». این خبر مرا کمی ناراحت کرد. با خود گفتم: «اگر شب نیاید و آمپول دیگری به ما تزریق نکند، چگونه بخوابیم و شب را به صبح برسانیم !» نمی‌شد کاری کرد.
« خدا بزرگ است. اوست که خواسته ما چنین وضعیتی داشته باشیم. خود او هم به ما کمک می‌کند ». بعد از صرف شام، یعنی قبل از خواب زمان تعویض پانسمان و تزریق آمپول بود. اینبار چون شیفت پرستاران عوض شده بود، افراد دیگری سراغ ما امدند. آنها بهتر رعایت حال ما را کردند...وقتی آنها رفتند، حال دیگر نوبت استراحت بود، ولی دکتر حمید که نبود با آمپول ما را خواب کند. هیچ جوری خواب به چشمانم نمی‌آمد.این بود که فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم آن را عملی کنم. وقتی دیدم که هیچ جوری خوابم نمی‌برد، نذر کردم. چنین نذر کردم که« خدایا! من به نیت پنج تن آل عبا هر کدام دو رکعت نماز می‌خوانم و از ایشان می‌خواهم که این درد و بی‌خوابی را از من بگیرد و تا صبح راحت بخوابم...».
این فکر خود را به بچه‌های دیگر هم گفتم. همگی شروع به خواندن نماز کردیم. خدا را به همان بندگان صالحش گواه می‌گیرم که نمی‌دانم دو تا دو رکعتی یا 3 تا دو رکعتی که خواندم، چنان خوابم برد که بدون اینکه چیزی متوجه بشوم تا نزدیکی‌های ظهر فردای آن شب، خوابیدم ! درست مثل این بود که از همان آمپولهای دکتر حمید استفاده کرده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، بچه‌های دیگر در حالت خواب و بیداری بسر می‌بردند. بعد از سلام و احوالپرسی از آنها سوال کردم:«چطور خوابیدید؟» آنها هم مانند خودم تا صبح راحت خوابیده بودند. و این برنامه را هر شب ما در آن اتاق داشتیم و شبهای دیگر را براحتی تمام پشت سر می‌گذاشتیم. هنوز راجع به خوابیدن شب گذشته صحبت می‌کردیم که در اتاق باز شد.
دکتر حمید داخل شد. یکراست سر تخت من قرار گرفت. با خوشرویی تمام گفت: «چطوری بیجان!». «خوب! خوب!». و بعد هم احوال بچه‌های دیگر را پرسید. گفت:« صبحانه تان را که خوردید، آنهایی که باید به اتاق عمل بروند، آماده باشند ». بعد هم از اتاق بیرون رفت. مدتی بعد «فریدون» و همان سرباز عراقی صبحانه را که شامل خامه و عسل بود، با مقداری شیر آوردند ! بلافاصله بعد از صبحانه، نریمان و محمد و براتعلی را آماده رفتن به اتاق عمل کردند. تا بعد از ظهر من و حمزه علی تنها در اتاق بودیم و چشم به در داشتیم تا آن 3 نفر را هر چه زودتر بیاورند و ببینم چطور شده‌اند.
* قطع پای بچه ها
انتظار سختی بود. ساعت هم به کندی می‌گذشت. بالاخره در باز شد و نریمان را وارد اتاق کردند. او کاملاً بی‌هوش روی برانکارد افتاده بود. دو پرستار عراقی او را روی تخت گذاشتند و رفتند.شاید نیم ساعت طول کشید که نریمان به هوش آمد و آه و ناله‌اش بلند شد. ابتدا خیلی هذیان می‌گفت. دایم با لهجه بختیاری مادرش را صدا می‌زد و یا می‌گفت: « پایم را قطع نکنید. من را به خانه مان ببرید». بعضی اوقات هم حرفهای عجیب و غریبی می‌زد. در همین موقع بود که دوباره در اتاق باز شد و این بار براتعلی و محمد را هم آوردند.
آن دو هم تازه به هوش آمده بودند و هر کدام به نوعی هذیان می‌گفتند. پرستاران عراقی آنها را روی تختشان گذاشتند و بیرون رفتند. یک ساعتی طول کشید تا هوش و حواس 3 نفر آنها بهتر شد و متوجه اطراف خود شدند. حال آنها را پرسیدم. از درد زیاد شکایت می‌کردند.
خیلی دلم می‌خواست بدانم چه بلایی سر آنها آمده که یکدفعه صدای گریه نریمان بالا گرفت: «‌ای وای پایم نیست! پایم چطور شده؟». خیلی بی‌تابی می‌کرد. از او پرسیدم: «مگر چه شده؟» او همینطور که گریه می‌کرد، گفت: « پای را قطع کرده اند». بله! خیلی عجیب بود. پایی که فقط تا زانو آسیب دیده بود، حالا از بالای ران قطع شده بود! این مسئله همه ما را به شدت ناراحت کرد. به خصوص که خود نریمان از این مسئله خیلی رنج می‌برد. چون قسمت ران پای او هنوز سالم بود و نیازی به قطع شدن نداشت. اما نمی‌دانم چرا پای او را از بالای ران قطع کرده بودند. وقتی همه ما نگران حال نریمان بودیم، براتعلی که دو پایش از مچ قطع شده بود، به او دلداری داد و گفت:« نگران نباش! پاهای مرا هم از ساق قطع کرده اند».
این موضوع اعصاب همه ما را به هم ریخت. آخر مگر می‌شود کسی که فقط 4 تا از انگشتان پایش آسیب دیده، پای‌اش از ساق قطع بشود! شاید شما که این مطالب را می‌خوانید با خود فکر کنید، پای نریمان سیاه کرده بود. و عراقی‌ها مجبور به قطع آن شدند، ولی اینطور نبود. شاید اگر عراقی‌ها می‌خواستند با کمی ظرافت بیشتر پایش را عمل کنند، نیازی به قطع کردن نداشت. ولی آنها ساده‌ترین راه را انتخاب کردند و آن هم قطع کردن پا بود! محمد که هنوز در تب و تاب به هوش آمدن کامل بود، روی تخت دراز کشیده بود و تکان نمی‌خورد. چند بار او را صدا زدم، اما فقط جواب «چیه!» را از او شنیدم. دیگر خیلی کنجکاو شده بودم، «چه بلایی سر او آورده اند؟» می‌دانستم که پای او را قطع نکرده‌اند. چون وقتی پرستاران می‌خواستند او را روی تختش بگذارند، پاهای او را دیدم. ولی خیلی از درد ناله می‌کرد.
وقتی خوب به هوش آمد. حالش را پرسیدم، گفت:« یک چند تایی میله بزرگ توی پایم کرده اند، که شبیه آنتن تلویزیون می‌باشد!». منظورش پلاتینی بود که دو استخوان شکسته را به هم اتصال می‌دهد. این از نوع بیرونی آن بود. چرا که الان اینگونه پلاتین‌ها را فقط در زیر گوشت و کنار استخوان شکسته می‌گذارند و خیلی کم از نوع بیرونی آن استفاده می‌شود. عراقی‌ها ترجیح داده بودند که از این نوع برای اسرا استفاده کنند. دیدن این میله‌های پلاتین با این وضعی که در پا‌ی او گذاشته بودند، خیلی دلخراش بود.
محمد از شدت درد خیلی آه و ناله می‌کرد. ولی وضعیت قطعی پای آن دو نفر دیگرمان، صحنه خیلی دردناک‌تری بود و این مسئله دل نگرانی من و حمزه علی را برای عمل دو چندان می‌کرد! چون که نمی‌دانستیم وقتی ما را داخل اتاق عمل ببرند، درست عمل می‌کنند یا اینکه خیلی راحت پاهای ما را هم قطع می‌کنند. یکدفعه از روزنه دستگاه تهویه نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. از طرفی هم داخل سالن بخش سر و صدایی بر پا شده بود.
ادامه دارد...


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید