سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره دانش، پرستش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :35828
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/1
2:30 ع

هزار شب و یک شب 

صفحه ادب و هنر - تاریخ: 27-11-1394, 00:01 

* دکتر حمید
مدام خدا را صدا می‌کردم و متوسل به ائمه می‌شدم. اما او بدتر می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست کارش تمام شود و زود‌تر برود. اما مثل اینکه دلش نمی‌خواست و خیلی طولش می‌داد. در این موقع بود که یکی دیگر از پرستاران عراقی که اسمش «فاضل» بود. با گاری چرخداری که داروها و سرم و آمپول و تجهیزات پزشکی روی آن بود، وارد شد. نزد عباس و کنار تخت من ایستاد و کار عباس را تماشا کرد. با هم به عربی صحبت کردند و خندیدند. وقتی که کار اولی (عباس) تمام شد، او جلو آمد و شروع به بستن مجدد پانسمان زخم هایم کرد. خدا را شکر که کار عباس تمام شد! و حالا این یکی شروع کرد. البته این یکی کمی بیشتر احتیاط می‌کرد. مانند عباس آزار و اذیت زیاد نمی‌کرد. ولی در عوض مدام فحش و ناسزا می‌گفت! وقتی تمام زخم هایم را پانسمان کرد، سِرُم دستم را نیز عوض کرد. یکی دو تا آمپول هم تزریق کرد و سراغ نفر بعدی که نریمان بود، رفت. همان برخوردی که با من داشت، با نریمان هم انجام داد. این عباس، یکباره پانسمان و پایش را کشید! نریمان نعره‌ای زد و بی‌حال روی تختش افتاد. به خدا قسم دیگر هیچ گونه صدایی از نریمان به گوش نمی‌رسید و تا آخر کار این دو بی‌رحم، بی‌هوش شده بود. وقتی به بچه‌های دیگر نگاه کردم، انتظار ناخوشایندی رااز چهره‌های آنها حس کردم.می دانستم، دوست ندارند به وسیله این دو پرستار، پانسمان آنها عوض شود. اما چاره‌ای نبود. هیچ کاری از دست ما برنمی آمد. یکی یکی پانسمان‌ها را با بی‌رحمی تمام عوض کردند. داروها را دادند و از اتاق بیرون رفتند.
بالاخره رفتند و نفس راحتی کشیدیم. صدای ناله نریمان که بالای سرم قرار داشت، اوج گرفت. تازه به هوش آمده بود. از شدّت درد پانسمان ضجه می‌زد. البته فقط نریمان نبود که آه و ناله می‌کرد، بلکه همه از درد به خودمان می‌پیچیدیم. ولی عوض کردن پانسمان نریمان خیلی سخت‌تر از بقیه بود.
در همین وضعیت بودیم که یکبار دیگر در اتاق باز شد. حال با صدای باز شدن قفل در اتاق، دلهره عجیبی به ما دست داد. به شدّت وحشت کردیم. امااین بار چشمم به دکتر حمید افتاد! دلهره‌ام از بین رفت. وحشتم کم شد. دکتر یکراست آمد کنار تخت من و گفت:« بیجان چطوری!؟ ». «خوب !خوب!». نگاهی به صورت مهربانش کردم. اشک از چشمانم سرازیر شد. نمی‌دانستم چه بگویم. از درد شکایت کنم، یا از برخورد دیگران.
همین‌طور که به صورتش نگاه می‌کردم، تصمیم گرفتم چیزی نگویم.. اما او جلو آمد دستی به سر و صورتم کشید و با آن لهجه دست و پا شکسته فارسی گفت: «ناراحت نباش‌الله کریم!‌الله کریم‌الله کریم!». بعد از کنار تخت من رفت.یکی یکی به بچه‌های دیگر سری زد و احوالشان را پرسید. آنها که کمی بیشتر از من با دکتر آشنا بودند، از نوع برخورد دیگر عراقی‌ها شکایت کردند، اما او فقط گفت:« توکلتان به خدا باشد».از این برخورد او متوجه شدم که او هم مثل ما در وضعیت و جو نا بسامانی بسر می‌برد و اگر بخواهد آشکارا در حضور دیگران به ما خوب رسیدگی کند، دچار مشکل خواهد شد. وقتی خواست ار اتاق بیرون برود، متوجه ظرف غذا شد. آن را برداشت و با خود بیرون برد. چند دقیقه دیگر با همان ظرف و البته غذای تازه‌ای برگشت. خوب به یاد دارم؛ ساندویچی از گوشت مرغ بود. به هر کدام از ما یکی داد، به همراه کمی آب. بعد هم آرام بیرون رفت.
درهای اتاق را قفل کرد و کم کم صدای پایش از ما دور شد. از طرفی ما هم که از صبح غذا نخورده بودیم و حال هم گرسنه و تشنه بودیم،شروع به خوردن آن ساندویچ‌ها کردیم. وقتی که غذایمان را خوردیم، کمی راحت‌تر شدیم. اگر چه دردمان ساکت نمی‌شد. در این موقع «حمزه علی» گفت:« بچه ها! نماز مغرب و عشاء را بخوانید و اگرنه وقت می‌گذرد». خوابیده شروع به خواندن نماز کردیم. چون هیچ گونه حرکتی نداشتیم. فقط با حرکت چشمان خود رکوع و سجده را به جا آوردیم.
عجب حال غریبی بود. تا وقتی نماز می‌خواندیم، متوجه درد و تالم خود نبودیم. دیر وقت بود و هیچکدام از ما خواب به چشمانمان نمی‌آمد. شروع به صحبت نمودیم. خاطرات گذشته خود را در ایران و زمان مدرسه و چیزهای دیگر مرور کردیم. اما این هم پایدار نبود. چند ساعت بعد دوباره همه ساکت می‌شدیم.نمی دانستیم چه کار کنیم.....
نمی دانم چه ساعتی از شب بود.یکباره صدای پایی از داخل سالن سکوت اتاق را به هم زد. این صدا نزدیک و نزدیکتر شد. خیلی آرام قفل‌های در اتاق باز شد. سایه شخصی که در آن تاریکی فقط مشخص بود، وارد اتاق شد. ابتدا همه ترسیدیم. ولی وقتی مهتابی روشن شد، چهره دکتر حمید، خیالمان را راحت کرد. آرام و پاورچین جلو آمد. آهسته گفت:« چطورید! هنوز نخوابیده اید !». چند آمپول با خود داشت. اول سراغ من آمد. گفت:« این آمپولها را به شما تزریق می‌کنم، تا راحت بخوابید. کمی شیر و بیسکویت هم برایتان آورده ام. هر موقع بیدار شدید، بخورید». او آمپولها را کنار تخت من گذاشت. از توی جیبهای پیراهن سفیدش نیز چند پاکت شیر درآورد. چند تایی هم بسته بیسکویت. آنها را درون کمدهای چرخدار کنار تختمان گذاشت. کمدها را طوری قرار داد که ما بتوانیم شیر و بیسکویت از درون آنها برداریم. بعد گفت:« من آمپولها را به شما تزریق می‌کنم و به خانه‌ام می‌روم. تا فردا عصر نمی‌آیم. امیدوارم خوب بخوابید».
این جمله او خیلی ناراحتم کرد. چون فهمیده بودم، اگر دکتر برود عراقی‌های دیگر میدان را برای خود وسیع می‌بینند و شروع به آزار و اذیت ما می‌کنند. ولی خوب! چه کار می‌توانستیم، بکنیم. بالاخره که چی؟ دکتر هم باید به خانواده‌اش سری می‌زد. آستین دستم را بالا زد. گفت:«به انگلیسی تا هفت بشمار». آمپول را تزریق کرد. «وان – تو –‌تری – فُر...» دیگر چشمانم سنگین شد و هیچ چیز نفهمیدم.
این همان آمپولهای مرفینی بود که جهت کم کردن درد، دکتر به ما تزریق می‌کرد. اگر چه خود او قبل از تزریق گفت: «این آمپولها هیچ خوب نیست و اعتیاد دارد. ولی کار دیگری از دستم برای راحتی شما بر نمی‌آید». البته با آن همه درد و رنج فراوانی که ما داشتیم و در آن شرایط سخت که تحت هیچ شرایطی خواب به چشمان ما نمی‌آمد، هیچ چیز دیگری هم غیر از این آمپولها برای ما چاره ساز نبود. لااقل به مدت 15 الی 16 ساعت بی‌حرکت خواب می‌ماندم. و درد نمی‌کشیدیم. بچه‌های دیگر هم چنین نظری داشتند. می‌گفتند: « اگر بعضی شبها دکتر حمید اینگونه به داد ما نرسد، تا صبح از شدّت درد خواب به چشمانمان نمی‌آید».
ادامه دارد...


94/12/7::: 12:28 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید