سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... از هر لذّتی جز یاد تو، از هر آسایشی جز همدمی تو، از هر شادمانی ای جز نزدیکی به تو، و از هر کاری جز فرمانبری ات، از توآمرزش می خواهم . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات ذاکرین ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :7
کل بازدید :35759
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/1/10
3:30 ع

صفحه ادب و هنر: * تونل وحشت
مدتها بود که در سلولهای «الرشید بغداد» به امید اینکه روزی به اردوگاه برویم و از امکانات و خدمات رفاهی بهتری بهره‌مند شویم و مدت اسارت را پشت سر بگذاریم، در سر رویاها می‌پروراندیم. فکر می‌کردیم وقتی به اردوگاه برویم صلیب سرخ جهانی از ما دیدن می‌کند و محل زندگی مان بسیار خوب با غذاهای خوشمزه خواهد بود!
در ذهن خود تصوراتی از اردوگاه درست کرده بودیم و یا با اردوگاه عراقی‌های داخل ایران مقایسه می‌کردیم. فکر می‌کردیم اگر پنج نفری در اتاق 3 الی 4 متری سلول الرشید بغداد مشکلات را پشت سر گذرانده ایم، در اردوگاه، جبران همه رنجهای گذشته خواهد شد. با خود می‌گفتیم:« در اردوگاه تلویزیون، تخت خواب و دستشویی مجهز و غذاهای آنچنانی خواهد بود و هر 10 نفر در یک اتاق اسارت را تحمل خواهیم کرد. تا خدا چه خواهد و پیش آید».
من هم همانند دیگر بچه‌های مجروح که حال و روز درستی نداشتند، به خیال اینکه اردوگاه، بهداری و بیمارستان مجهز دارد و تحت درمان قرار می‌گیریم، امیدها و آرزوها داشتم! کف اتوبوسی که به طرف محل اردوگاه در حرکت بود، نشسته بودیم. (از سلولهای الرشید حدود 2 ساعتی بود حرکت کرده بودیم) با بچه‌های دیگر خوش و بش و روزهای خوش آینده را مرور می‌کردیم ! گاه گاهی نگهبان عراقی با صدای بلند داد می‌زد: «اسکت» یعنی ساکت باشید و صحبتهای ما را قطع می‌کرد. اما در دل شور و احساس دیگری داشتیم.اتوبوس همین‌طور در حال حرکت بود.
نمی دانستیم به کجا می‌رویم. پرده‌ها را کشیده بودند. حق نگاه کردن به بیرون را نداشتیم. بچه‌های سالم که دستهایشان بسته بود و حتی بعضی از آنها که جثه قوی‌تری داشتند، چشم هایشان را هم بسته بودند و همین‌طور پیش می‌رفتیم. حدود 4 الی 5 ساعت در اتوبوس بودیم تا اینکه بالاخره به محلی که فکرش را می‌کردیم اردوگاه است، رسیدیم. دژبانی اول مجهز به تمام سلاحهای گرم تیربار و کلاش و دوشیکا بود، این مسئله فکرها و تصورات ما را قوت بخشید. چون هم ساختمان دژبانی شیک و مجلل بود، هم نیروهای آن از سر و وضع مرتبی برخوردار بودند.
بعد از کنترل کاملی که از ما به عمل آمد و آماری که گرفتند، دستور مجدد حرکت اتوبوسها را دادند. در این موقع بود که هوا هم تاریک شده بود، بچه‌ها هم یواشکی پرده‌های اتوبوس را کنار زدند از شهر زیبایی عبور کردیم. البته روی بیشتر تابلو و نقاشی‌های ساختمان‌ها عکس مختلف صدام با لباس و درجه نظامی جور واجور کشیده شده بود. از خواندن بعضی تابلوهای حاشیه خیابان و جاده متوجه شدیم که در حومه «شهر تکریت عراق» و « استان صلاح الدین » قرار داریم و آن دژبانی مجلل ورودی اول شهر بوده است. شهر تکریت به لحاظ اینکه زادگاه شخصی صدام بود، از زیبایی و ویژگی‌های خاصی برخوردار بود.
حالا هوا تاریک شده بود، بچه‌ها هم پرده‌های اتوبوس را کنار زده بودند. نگهبان‌های اتوبوس نیز عوض شده بودند. کاری به ما نداشتند. شهر و اطراف جاده را خوب نگاه می‌کردیم. همه در و دیوار آن مملو از عکسهای صدام بود. داشتیم از شهر دور می‌شدیم.
حالا دیگر از چراغ‌های شهری خبری نبود. یک ساعتی را هم بیرون از شهرحرکت کردیم. بالاخره مسیر اتوبوس به بیرون از جاده عوض شد. از نوع رانندگی راننده و بالا و پائین شدن اتوبوس فهمیدیم، در جاده‌ای خاکی در حرکت هستیم. بیست دقیقه‌ای که در این جاده خاکی به جلو رفتیم، متوجه شدیم بیشتر منطقه حالت نظامی به خود گرفته است برخی تانک‌ها و نفربرها و خاکریزهایی که روی آن ضد هوایی‌هایی وجود داشت در تاریکی به زحمت دیده می‌شدند.
بالاخره در ایستگاهی، اتوبوس ما توقف کرد. اتوبوسهای دیگر که حدود 10 الی 15 دستگاه بودند، یکی یکی رسیدند و پشت در دژبانی توقف کردند. این دژبانی مثل قبلی زیاد هم شیک و مجلل نبود آن شب پشت درآن دژبانی یک ساعتی معطل شدیم.
گرسنگی و تشنگی که جای خود داشت. فشار دستشویی هم بچه‌ها را کلافه کرده بود. نمی‌توانستند کوچکترین حرکتی در جای خود داشته باشند. در نهایت دو سرباز عراقی که دفتری بزرگ هم دستشان بود، با مترجم فارسی که به ظاهر عرب ایرانی بود، داخل اتوبوس شدند. گفتند:«اسامی هر کس که خوانده می‌شود یک نعم سیدی بلند در جواب بگوید! ».
شروع به خواندن اسامی کردند؛ نام مرا بیجان – غلامحسین – فضل علی صدا زدند! در جواب گفتم:« نعم سیدی» دیگران را خواندند و تمام شد. اجازه داخل شدن به محوطه آن طرف دژبانی را به اتوبوس دادند. راننده هم حرکت کرد. چند دقیقه‌ای با یک راهنمای جدید عراقی به این طرف و آنطرف در حرکت بودیم. هوا خیلی تاریک بود و هیچ چراغ و یا نوری هم در اطراف دیده نمی‌شد. فقط به اتاقک نگهبانی که می‌رسیدیم، سوسوی نوری از آن پیدا می‌شد. یک در بزرگ سیم خارداری باز شد و اتوبوس داخل شد. اتوبوس ما سومین اتوبوس بود. چند متری که از در بزرگ جلوتر رفتیم، از تعجب دهان مان باز شد.
«خدایا آیا درست می‌شنویم و یا اینکه خیالاتی شده‌ایم!» صدا، صدای آه و ناله و داد و فریاد هم زمان به گوش می‌رسید. انگار که تمام تصورات چند ساعت پیش ما به هم ریخته بود. صدا صدای بچه‌های ایرانی بود که به شدت کتک می‌خوردند. خیلی دلم می‌خواست بدانم بیرون از اتوبوس چه خبر است و این همه سر و صدا به خاطر چیست؟ هوا هم آن قدر تاریک بود که هر چقدر سعی کردم از کف اتوبوس بیرون را نگاه کنم، چیزی به چشم نمی‌آمد. فقط نور جلوی چراغهای روشن اتوبوس بود که آن هم فقط روی دیواری آجری را نشان می‌داد. چیز دیگری پیدا نبود. سر و صداها و جیغ و فریادها بیشتر و بیشتر می‌شد.
نگرانی در دل همه مسافرین اتوبوس چنگ انداخت..یکی گفت:«50 نفر عراقی بیرون با شلاق و چوب و باتوم به جان بچه‌ها افتاده اند». دیگری: « از اتوبوس که پیاده می‌شوند روی سر او می‌ریزند و تا می‌توانند کتک می‌زنند». دلهره‌ای عجیب داشتم. این حال و روز بچه‌های سالم اسیر بود. با خود گفتم: « ما که نمی‌توانیم راه برویم. دو نفر هم باید حمل مان کنند.چه بلایی سرمان خواهد آمد. مگر قرار نبود ما به اردوگاه برویم؟ پس این جهنم دیگر کجاست !». در اتوبوس ما هم باز شد. چند سرباز عراقی با پارچه‌هایی داخل شدند. دست بچه‌ها که بسته بود، چشم‌های آنها را هم بستند و از همان صندلی اول به زور به پائین اتوبوس انداختند !
با چشم و دست بسته نمی‌دانستند کجا باید بروند. هر کس تا پایش به زمین می‌رسید، صدای آه و ناله و جیغ و فریادش گوش فلک را کر می‌کرد! خیلی ترسیده بودم. چون هنوز نمی‌دانستم بیرون چه خبر است. انتظار به سر رسید و نوبت من هم شد.
وقتی سرباز عراقی دید که مجروح هستم و دو پایم آتل شده است و بیشتر بدنم پانسمان است، از بستن چشمانم خودداری کرد. به فارسی گفت: « می‌توانی راه بروی؟» گفتم:« نه! ». البته بچه‌های مجروح دیگری چون نریمان رستمی – براتعلی فاتحی– محمد بلالی و.... پشت سر من بودند. سرباز عراقی رفت، یکی دو نفر را بیاورد و کمک من بکنند تا از اتوبوس پیاده شوم وقتی سرباز عراقی از اتوبوس پیاده شد، به زحمت خود را از کف اتوبوس به طرف در کشاندم می‌خواستم زودتر بفهمم بیرون چه خبر است.
ادامه دارد...


95/2/21::: 10:38 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید