سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خاموش بودن بسیار ، وقار پدیدار شود و با دادن داد دوستان فراوان گردند و با بخشش بزرگى قدر آشکار گردد و با فروتنى نعمت تمام و پایدار ، و با تحمل رنجها سرورى به دست آید و به عدالت کردن دشمن از پا در آید . و با بردبارى برابر بى خرد ، یاران بسیار یابد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :14
کل بازدید :35905
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/15
4:43 ص

 

صفحه جبهه و جنگ: * انتقال به بغداد
با زحمت چشمانم را باز کردم. خودم را روی تخت دیدم. اطرافم را با پرده احاطه کرده بودند. چیزی نمی‌توانستم ببینم. انگار در پشت پرده‌ها حبسم کرده بودند. وقتی سعی کردم پاهایم را ببینم، که چه بلایی به سرم آورده اند، دیدم آتلِ بزرگی از زیرنشیمنگاه تا نوک پنجه هایم بسته‌اند و با باندهای خیلی چسبناک پایم را باند پیچی کرده‌اند. بقیه زخم هایم را هم پانسمان کرده بودند.ناگهان پرده کنار زده شد. برای اولین بار بعد از مدت 3 الی 4 ماه از زمان اعزامم به جبهه، تا حال که اسیر دشمنان بودم، چشمم به صورت یک پرستار زن افتاد. این خانم که صبحانه برایم آورده بود، کنار تختم ایستاد. با احوال پرسی عربی شروع به صحبتهایی کرد که البته من متوجه نشدم.
صبحانه را که تخم مرغ آب پز و مقداری شیر بود، روی میز کنار تختم گذاشت. بعد هم رفت. با حالی که من داشتم، زیاد گرسنه نبودم. اما دلم می‌خواست لیوان شیر را سربکشم. وقتی خواستم لیوان را بردارم،حس کردم، دیدم نمی‌توانم. علیرغم اینکه خیلی تلاش کردم، اما موفق نشدم. منصرف شدم و روی تخت دراز کشیدم. خواستم کمی استراحت کنم، اما فشار ادرار که به یاد نداشتم در طول این چند روز حتی قطره‌ای ادرار کرده باشم، امانم را برید.در طول این مدت، زمانی که به هوش بودم، هیچ وقت احساس ادرار به من دست نداده بود.
برای اولین بار بود که تحت فشار بودم و درد عجیبی احساس می‌کردم.در همین موقع خانم پرستار برگشت. قصد بردن ظروف صبحانه را داشت. متوجه شد دست نخورده‌اند.فهمید که من نتوانسته‌ام بخورم. به همین خاطر خودش لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت و من خوردم. وقتی خواست برگردد، با زحمت، او را متوجه وضع ادرار خود کردم. سری تکان داد و رفت. چند دقیقه بعد با یک تُنگ فلزی برگشت. تنگ (یا همان ظرف ادرار مجروحین) را کنارم گذاشت و خودش رفت. این هم یک مشکل دیگر بود. نمی‌توانستم خودم را بلند کنم و کارم را تمام نمایم. صبر کردم تا به قصد بردن ظرف برگردد. وقتی آمد، به او گفتم:« نمی‌توانم. کمی تخت را بلند کن تا راحت‌تر کارم را انجام دهم». او هم این کار را کرد و رفت. بالاخره با سعی و تلاش زیاد توانستم ظرف را بین پاهایم قرار دهم. با نوع «آتل»ی که به پایم بسته بودند، مشکل بود. با سوزش زیادی که داشتم، بالاخره قدری بیرون ریخت. اما نه درون ظرف. بلکه با فشار روی ملحفه تخت. ادرار که نبود، بلکه بیشتر شبیه خون بود. وقتی دیدم چنین شده، از خودم خیلی خجالت کشیدم. خیلی سعی کردم ملحفه‌ای را که زیر پایم بود، تمیز کنم و یا از جلوی دید پرستار بردارم، اما نتوانستم. ملحفه رویی را روی سرم کشیدم و ظرف خالی را کنار تخت گذاشتم. بالاخره خانم پرستار آمد. از خجالت سرخ شده بودم و نمی‌خواستم سرم را بیرون بیاورم. گفت: « خَلَص؟» (تمام شد؟) ملحفه را از روی سرم برداشت. آخر او خبر نداشت، چه دسته گلی به آب داده ام!....
بالاخره متوجه شد. من منتظر دعوای او بودم. یا شاید هم کتک‌های او ! اما دیدم وقتی ملحفه را برداشت، اشک از چشمانش جاری شد. معلوم بود که شرایط مرا درک کرده و دلش به حالم سوخته است. آرام سرش را جهت دلداری دادن به من تکان داد. به نوعی می‌خواست بگوید مسئله‌ای نیست. به هر حال ملحفه را از زیرم کشید و برد. طولی نکشید که دو مرد جوان آمدند. خانم پرستار هم همراهشان بود. آنها را آورده بود که لباسهای تکه پاره شده نظامی را که هنوز به تنم بود، درآورند. البته هر نقطه‌ای که از بدنم مجروح شده بود، همان نقطه از لباس‌ام را با کمی فضای بیشتر اطراف زخم پاره کرده، بعد پانسمان کرده بودند. یعنی به صورت کامل لباسهایم را درنیاورده بودند. پاچه سمت چپ شلوارم را به خاطر آتل کامل کنده بودند. این دو جوان با تیغ جراحی اول پیراهنم را، پاره پاره کردند، بعد زیرپوشم را. خلاصه بدنم را لخت کردند.
یادم است کتابچه کوچکی از دیوان « حافظ» هنوز توی جیبم بود. آنها آن را برداشتند. همچنین ساعت مچی‌ام که داخل جیب پیراهنم بود و تا به حال هیچ عراقی متوجه آن نشده بود. جالب آن که آنها را به من برگرداندند. باقیمانده شلوارم را نیز پاره کردند. اما از شدّت بوی تعفن فرار کردند و بعد از چند دقیقه با ماسک برگشتند ! یک «دشداشه» یا همان لباس بلند عربی به تنم کردند. خیلی راحت شدم.
احساس سبکی کردم. وقتی دور و برم خلوت شد و آمپول مسکّن هم به من تزریق کردند، به خواب رفتم. شاید یکی دو ساعت بیشتر خواب نبودم که با تکانهای شدید مرا بیدار کردند. دو سرباز عراقی بودند. مسلح بودند. با یک ویلچر آمده بودند. قصد بردن مرا داشتند. چون دیدند، بردن من با ویلچر مقدور نیست، خود تخت بیمارستان را به حرکت درآوردند. به طرف سالنهای خروجی حرکت دادند. من که از همه چیز بی‌اطلاع بودم، فقط نظاره گر اوضاع شدم. به درهای خروجی نزدیک شدیم.
آمبولانسی مقابل در منتظر بود. در عقب آن باز بود. تخت من را نزدیک آمبولانس گذاشتند. یکی از آنها داخل آمبولانس رفت. سر و گردن مرا از روی تخت بلند کرد و دومی پاهایم را گرفت و در آمبولانس قرار دادند. در را روی من بستند و هر دوجلو نشستند. یکی راننده و دیگری در کنارش. خیلی سریع حرکت کردند. حرکات این دو سرباز به قدری عجولانه بود که انگار همانند آدم ربایان توی فیلم‌ها نقش بازی می‌کردند.
من هنوز نمی‌دانستم، مرا کجا می‌برند. مدام از خطهای باریک روی شیشه آمبولانس بیرون را نگاه می‌کردم. خیابانهای شهر سلیمانیه را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتیم، تا اینکه پس از مدتی از شهر خارج شدیم. به جای خیابان، بیابان به چشم می‌خورد. جاهایی درخت، جاهایی کوه،عجیب متحیرکننده بود. خیلی وقت بود که با ماشین در جاده بیابانی سفر نکرده بودم. خیلی دلم می‌خواست از نوارهای باریک روی شیشه آمبولانس شهرهای سر راه عراق را نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:«راستی مرا کجا می‌برند؟» آمبولانس مسیر جاده را در پیش گرفته بود و جلو می‌رفت.
ا


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید