صفحه جبهه و جنگ: * زندان بغداد
با زحمت زیاد توانستم خودم را نیم چرخی روی تخت آمبولانس بدهم و بتوانم از لای خطوط شیشه آمبولانس یکی از تابلوهای علائم راهنمایی رانندگی را بخوانم؛« بغداد 235 کیلومتر». حدس زدم مرا به بغداد یا اردوگاههای آنجا میبرند. در یک جایی که نمیدانم کجا بود، آمبولانس توقف کرد. یکی از سربازها در را باز کرد. نگاهی به من کرد. احوال پرسی مختصری کرد. سپس در را بست و رفت. چند دقیقه بعد دوباره به راه افتادند. به شدّت احساس گرسنگی به من دست داده بود. تشنگی هم همینطور. شاید یک ساعت دیگر راه را ادامه دادیم. از همان خطوط روی شیشه، داخل اتاق جلو را نگاه کردم. ساندویچهایی گرفته بودند و میخوردند ! بدون اینکه توجهای به من داشته باشند.
دیگر طاقت تحمل گرسنگی و تشنگی را نداشتم. با صدای بلند فریاد زدم. شاید به من هم توجهای کنند. اما نفر سمت راست، با مشت به شیشه زد و صدای «ساکت، ساکت» او بلند شد. فهمیدم التماس کردن و درخواست کردن هیچ سودی نخواهد داشت. آمبولانس دل جاده بغداد را میشکافت و جلو میرفت. امّا از آب و غذا خبری نبود.در این میان مشکل دیگری هم بر مشکلات من افزوده شد و آن انجام دستشویی بود. فشار عجیبی به من دست داده بود. چند بار سعی کردم به آنها بفهمانم. مشکل دارم، ولی انگار نه انگار که مجروحی دارند. مرا فراموش کرده بودند. این کار آنها معلوم بود که از روی عمد است. وقتی چنین دیدم و دیگر تحمل فشار ادرار برایم مشکل بود، تصمیم گرفتم هر طور شده خود را همان جا راحت کنم.این کار را کردم. اما همانند سری قبل که روی تخت بیمارستان بودم، نتوانستم درست خود را راحت کنم. پس از چند دقیقه به خاطر اینکه راحت شده بودم احساس آرامش کردم، امّا با این وجود ترس آن داشتم که سربازان عراقی مبادا توقف کنند و سری به من بزنند که با دیدن آن اوضاع معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورند! خوشبختانه هم چنین نشد و آنها همینطور به راه خود ادامه دادند.
فکر میکنم نزدیکیهای ساعت 3 بعدازظهر بود که در بین راه، مسیر فرعی را انتخاب کردند. بعد از چند دقیقه متوجه شدم وارد محیط نظامی شده ایم. دقایقی بعد توقف کردند و در عقب آمبولانس را باز کردند. ابتدا چند افسر ارشد از من دیدن کردند و سوالاتی پرسیدند. بعد هم دو سه عراقی که با دوربینهای عکاسی خود مشخص میکرد، خبرنگار هستند، چند عکس از من گرفتند. سوالاتی هم پرسیدند. از جمله اینکه: « چرا به جبهه آمدی؟ آیا میخواهید به جنگ ادامه دهید؟ یا نه!» و غیره....چند دقیقه بعد در را بستند و رفتند. دوباره به راه افتادیم و از آن محیط نظامی خارج شدیم و به طرف بغداد حرکت کردیم. تابلوی کنار جاده مسافت، تا بغداد را 25 کیلومتر مشخص میکرد...
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که یکی یکی خیابانهای بغداد را پشت سر هم گذاشتیم.تمام روز را درون آمبولانس بودم. بدون اینکه آبی یا نانی به من بدهند. چراغهای سطح شهر را که روشن بودند از همان خطوط روی شیشه آمبولانس دیدم. «مرا کجا میبرند!» خیلی دلم میخواست که مرا به بیمارستان ببرند. شاید آنجا ضمن دوا و درمان کمی غذا یا آب هم به من میدادند. لااقل از این مشکلات نجات پیدا میکردم. آمبولانس جلوی دری توقف کرد. وقتی در باز شد، کمی جلوتر رفت. باز هم در دیگری. چون صدای باز و بسته شدن آنها را میشنیدم. و پس از آن یک در دیگر، که دربان قبل از اینکه در را باز کند، از راننده سوالاتی کرد و در نهایت اجازه ورود داد.راننده آمبولانس را به حرکت در آورد. دلم میخواست بدانم اکنون کجا هستم، برای همین یکبار دیگر سعی کردم بیرون را نگاه کنم. هیچ چیز جز دیوارهای بلند پیدا نبود. هر چند متری که به جلو میرفتیم، یک برجک دیده بانی هم به چشم میخورد و دیوارهای سفید تمام شدنی نبود.
تا اینکه یک جایی آمبولانس توقف کرد. دور زد و بعد دنده عقب گرفت. مدتی گذشت، تا آمدند در را باز کردند. سالن درازی بود که در تاریکی شب چراغهایی در آن روشن بود. میلههای آهنی همانند در زندان جلوی چشمم نمایان شد. فکر کردم باید زندان باشد. وقتی سراغم آمدند که مرا پیاده کنند، یکی دو درجهدار عراقی دیگر هم آمدند. راننده و همراهش مرا پیاده کردند. از اولین در میلهای و دومین در میلهای و سومین در میلهای که در امتداد همان سالن کم نور و نیمه تاریک بود، گذشتیم. انتهای سالن بود. حیاطی کوچک نمایان شد که فضای آسمان از آنجا پیدا بود. اتاقکهایی هم دور تا دور آن حیاط وجود داشت که درهای آن پوشیده از میلههای آهنی بود. تا به حال همچین جایی را ندیده بودم.
سربازان عراقی مرا آخر همان سالن، روی زمین گذاشتند و رفتند. با رفتن آنها درها یکی یکی بسته شد. جلوی هر در نگهبان عراقی ایستاده بود. از این همه امنیت تعجب کردم. حتی به نیروهای دیگر خودشان هم که از بیرون میآمدنداعتماد نداشتند، چون آنها را تفتیش و بازجویی میکردند. چند دقیقهای روی موزاییکهای سرد کف سالن بودم. از بس هوا سرد بود، میلرزیدم. تشنگی و گرسنگی و سرما درد پاهایم را زیادتر کرده بود. هر چقدر صبرکردم کسی سراغم بیاید، خبری نشد. از نگهبانی که در 2 الی 3 متری من قدم میزد، درخواست کمی آب و نان کردم. چند بار از او درخواست کردم، اما هیچ اعتنایی به حرفهای من نکرد. هر بار چیزی گفتم و یا آه و نالهای کردم، فقط جواب داد: «اسکُت» یعنی ساکت باش.حرف نزن. اما از آنجایی که دیگر تاب و تحمل سرما و گرسنگی را نداشتم، باز هم درخواست کردم. نگهبان کلافه شده بود. نزدیک من آمد. گفت:« بگو: خمینی...، تا به تو آب و غذا بدهم». تکرار این حرف برایم خیلی سخت بود. ول کن نبود. از من میخواست که حرفش را تکرار کنم. فشار تشنگی و گرسنگی و سرما دیگر طاقتم را برید.
ادامه دارد...