صفحه جبهه و جنگ: * توسل به پنج تن آل عبا
به فکر فرو رفتم: «خدایا میشه بچههای خودمان عملیات بکنند و به اینجا برسند؟ خدایا میشه قدرت راه رفتن به من بدهی؟ تا برگردم!». به فکر محمد افتادم؛ «چه بلایی سرش آمده؟حالا کجاست؟ چرا با من نیاوردنش؟» و هزار فکر و خیال دیگر...
هوا که خوب تاریک شد، پتوها را روی سرم کشیدم و شروع کردم به نماز خواندن. بعد از نماز، دلم میخواست گریه کنم. شاید ساعتها اشک میریختم سرما هم کم کم داشت، اذیتم میکرد. آخر زمستان بود. روزهای آخر اسفند ماه. گاه گاهی صدای انفجار توپ و خمپاره که از طرف نیروهای خودی شلیک میشد، مرا به خود میآورد. از بس درد داشتم، یک آن امیدم را از دست دادم. دلم میخواست یکی از این گلولهها کنار من منفجر شود. «اما نه! هر چه خدا بخواهد. بالاخره خواست اونه که من سرنوشتم اینگونه ورق بخوره ».
هر چه سعی کردم بخوابم، نتوانستم.با خودم گفتم:« خدایا به نیت پنج تن آل عبا، هر کدام دو رکعت نماز میخوانم.کاری کن تا صبح راحت بخوابم». شروع کردم به نماز خواندن. باور نمیکنید،هوا داشت کم کم روشن میشد که با صدای نیروهای عراقی که از بالای قله برمی گشتند، بیدار شدم. خدا را شکر کردم. بعد از مدتی سر و کله جبار پیدا شد. یکراست سراغم آمد. احوالم را پرسید و رفت. کمی نان خشک که مربا هم روی آن مالیده بود، برایم آورد. از او سوال کردم:« کی مرا به عقب میبرند؟ ». او که متوجه منظور و سوال من شده بود، با حرکت دست به من گفت: «صبر کن. صبر کن ! انشاءالله. بغداد. مستشفی و....». بقیه افراد سریع به داخل سنگرهایشان رفتند و تا نزدیکیهای ظهر بیرون نیامدند. فقط گاه گاهی صدای گلولهای میآمد و یا شخص جدیدی که آنجا کاری داشت، میآمد و بر میگشت. نزدیکیهای ظهر بود که عراقیها یکی یکی از سنگرها بیرون آمدند و دو سه نفری با هم دراطراف و کناری نشستند. فکر میکنم دیگر فراموشم کرده بودند. یکدفعه یکی از آنها از سنگر روبروی من بیرون آمد. رادیویی دستش بود که صدایش را هم زیاد کرده بود. در حالی که به موسیقی عربی گوش میداد، به طرف من آمد. وقتی به کنارم رسید، با بیرحمی تمام لگدی محکم به پهلویم زد. آب دهانش را به من انداخت و از آنجا دور شد.
چون منطقه کوهستانی بود، بیشتر از حیواناتی مثل قاطر و الاغ و اسب استفاده میشد. هر وقت شخص تازهای به جمع آنها اضافه میشد، من خیلی نگران میشدم. چون میدانستم به من که نزدیک شوند برخورد آنها جور دیگری است و شروع به اذیت کردن من میکنند. افرادی که با قاطر غذا آورده بودند، به نزدیک محل استقرار من رسیدند. غذاها و خرت و پرتهای دیگری مثل سیگار، نوشابه و.... را که با خود آورده بودند از قاطر پیاده کردند. به محض پیاده کردن، همه عراقیها دور و بر آنها حلقه زدند. هر کس سهم خودش را گرفت و از آنجا دور شد.
* به یاد تشنگی امام حسین(ع)
هیچ کدام شان اعتنایی به من نداشتند. اگر چه گرسنه نبودم. اما تشنگی امانم را بریده بود. به یکی از آنها که از کنارم رد میشد، گفتم:« ماء، ماء» (آب، آب) ولی او فقط اخمهایش را در هم کرد و رفت. شاید یکی از آن افراد تازه وارد متوجه من شد. با اطرافیان راجع به من صحبت کرد. بعد از چند لحظه با قیافه درهم و برهمی به طرف من آمد. از من سوال کرد: «بسیجی؟!» چیزی نگفتم. اما او با عصبانیت تمام حرف میزد. از لابه لای حرفهایاش متوجه شدم که دارد به مسوولین کشورمان ناسزا و توهین میگوید. بالای سرم ایستاد. قدری به من نگاه کرد و رفت. بعد هم از همان جا یک عدد بیسکویت برایم انداخت که درست روی شکمام افتاد. وقتی مواد غذایی شان را تقسیم کردند، از آنجا رفتند. با زحمت زیاد توانستم بیسکویت را بردارم. با دندان جلدش را پاره کنم و بخورم. اما خیلی تشنه بودم. دلم میخواست «جبار»آنطرفها پیدایش بشود! شاید او کمی آب به من بدهد. اما نمیدانم چرا از صبح که از من جدا شده بود، دیگر او را ندیدم.
لحظه به لحظه تشنگیام شدیدتر میشد، از هر کدام از عراقیها که آب میخواستم، کاری نداشتند و بیاعتنا از کنار من رد میشدند. آنجا بود که به یاد تشنگی امام حسین(ع) و لبهای تشنه آن امام عزیز افتادم. در آن لحظه مدام نام آن آقا را زمزمه میکردم. اشک میریختم و همه دردها و تشنگیام را فراموش میکردم......
نماز ظهر و عصر را خواندم. نزدیکیهای عصر بود که همانند روز قبل، تمام نیروهای عراقی با تجهیزات نظامی آماده شدند که به طرف قله بروند. همه سرگرم کار خود بودند. دیگر کسی به من اعتنایی نمیکرد. در بین عراقیها چشمم دنبال جبار میگشت. شاید او فکری برای من بکند و مرا به عقب بفرستد! اما از او هم خبری نبود. کم کم همه نیروها از آنجا دور شدند. برای شب دوم من آنجا تنها ماندم.همانند شب قبل، سرم را زیر پتو بردم و شروع به نماز خواندن کردم، تا شاید بخوابم.... شاید نیم ساعت یا یک ساعت زیر پتو بودم.
ادامه دارد...