سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده، دانشمند نباشد مگر آنکه بر بالاتر ازخود حسد نورزد و فروتر از خود را خوار نشمرد [امام باقر علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :10
کل بازدید :35912
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/16
7:18 ص

صفحه جبهه و جنگ: * بد رفتاری و خوش رفتاری سربازان عراقی
حدود یک ساعت دیگر این دو عراقی مرا به طرف قله ای که ما در عملیات والفجر 10 قصد فتح کردن آن را داشتیم ، حمل کردند. هر گاه خسته می شدند ، سرباز جوان به هر شکلی که برایش مقدور بود مرا اذیت می کرد ! گاهی با لگد، سیلی و گاهی هم با لحن بسیار تند و فحاشی کردن هایش. اما خوب بیشتر مواقع سرباز بزرگتر مانع از کتک زدن و فحاشی کردن او می شد . در بین راه اگر عراقی دیگری به ما می رسید او هم به نوعی سعی می کرد زهر خودش را به من بریزد. بعد از این مسیر سخت که با همه ی مشکلاتش پشت سر گذاشتم .
بالاخره به بالای قله رسیدیم .آنها مرا به طرف سنگرهای اجتماعی خودشان بردند . سنگرهایی که مشخص بود تمام روز را در آن به استراحت مشغولند و شبها همه ی نیروها برای نگهبانی به خط اول می رفتند . مرا کنار سنگری که از گونی پر از خاک درست شده بود ،جای دادند . یک پتو هم آوردند و روی من کشیدند . وقتی نیروهای دیگر عراقی داخل سنگرها ، متوجه ی من شدند ، دور من حلقه زدند . مسخره کردند . فحاشی کردند . لگد زدند . البته چند تایی انگشت شمار هم خوشرفتاری کردند و مانع رفتار دیگران شدند .
یکی از این عراقی هایی که تازه از خواب بیدار شده بود ، وقتی به من نزدیک شد ، اسلحه ی کلاشینکوف خود را مسلح کرد . بالای سرم را به رگبار بست که گونی های پر از خاک سنگر ، پاره پاره شدند. حالا همه چیز و همه ی رفتارها کمی برایم عادی شده بود . با بی تفاوتی به آنها نگاه می کردم. با خودم گفتم:« تا قبل از اینکه اسیر بشوم از اسارت می ترسیدم، اما حالا همه چیز فرق کرده و بی تفاوت شده ام . خداوند رحمان به ازای هر مصیبتی که به بنده اش می دهد، به همان اندازه هم صبر و تحمل می دهد.....». یکی دوساعت اولی که کنار سنگرهای اجتماعی بودم ، تردد و اجتماع نیروهای عراقی دور و برم زیاد بود. اما بعد از این برای آنها عادی شدم و دیگر کسی سراغم نیامد . فقط اگر شخص تازه واردی آنجا سر و کله اش پیدا می شد ، به من نزدیک می شد . رفتار او هم از دو حال خارج نبود ؛ اگر آدم خوش انصافی بود برخورد خوبی داشت و اگر هم غیر از این بود... که خودتان می دانید!
* سرباز شیعه و پانسمان زخم ها
نمی دانستم چه موقع از روز بود. آن قدر در رنج و مشقت جسمی و روحی بسر می بردم که فراموش کرده بودم چه ساعتی از روز است. بعد از مدتی ، یکی از نیروهای عراقی از داخل سنگر بیرون آمد. ظرف غذایی دستش بود. نزدیک من شد . سلام کرد و کنارم نشست. خیلی با حوصله با قاشق غذا در دهانم گذاشت . فهمیدم ظهر است . این شخص بعد از اینکه به من غذا داد ، کمی آن طرفتر از من وضو گرفت و به نماز ایستاد . از نوع وضو گرفتنش فهمیدم شیعه است . بعد از نماز هم بلافاصله به کنارم آمد و نشست . فهمیدم خیلی دلش می خواهد با من صحبت کند . همین طور هم شد . شروع کرد به پرسیدن . اولین سوال او در مورد اسم من بود و این که بچّه ی کجا هستم و غیره . خیلی سعی می کرد با اشاره ی دست سوالاتش را به من بفهماند . فارسی کم بلد بود و دست و پا شکسته به عربی ،فارسی حرف می زد . خیلی دوست داشت از وضع اسرای عراقی در زندانهای ایران اطلاعاتی داشته باشد . این را از آنجایی که چند بار سوال کرد ، فهمیدم . البته خیلی سعی کردم ، به او بفهمانم اسرای عراقی در ایران چه وضع خوبی دارند . یادم است در جوابش گفتم:« فوتبال ، تلویزیون ، لعب ، شاغل ». او هم سرش را تکان داد و لبخند زد . بعد از کمی گپ زدن با هم ، متوجه ی زخم های من شد که هنوز پانسمان نشده بودند. یکباره از کنارم بلند شد .رفت و با مقداری باند و گاز پانسمان برگشت. لباسهایم و اطراف زخمهای بدنم را پاره کرد و شروع به پانسمان نمود. البته قبل از آن ، از یکی دیگر نیروهای عراقی خواست تا جای زخم های مرا با آبی که در آفتابه بود، شستشو بدهد . وقتی زخم هایم را می شستند، دوباره دردهای سخت و وحشتناک به سراغم آمد . دلم می خواست کسی به من دست نزند و از جایم هم تکان ندهد .چون خیلی برایم سخت بود .
* غروب و دلتنگی و استمداد از خدا
بالاخره پانسمان آنها تمام شد . چند دقیقه بعد، از پیشم رفتند . برای چند لحظه تنها شدم . شروع کردم به نماز خواندن ، حالا دیگر می دانستم چه موقع از روز است . نماز ظهر و عصر را به همان شکل خوابیده ، خواندم . دلم خیلی گرفته بود . بعد از نماز همینطور اشک می ریختم. نمی دانم خدایا، به خاطر دردهایم بود یا اینکه دلم شکسته بود . از آنجایی که از خدا می خواستم ، 2 الی 3 ساعتی دیگر کسی سراغم نیامد . عراقی ها هم توی سنگرهایشان خوابیده بودند و استراحت می کردند .
هوا کم کم داشت سرد می شد . خورشید هم داشت به پشت کوهها می رفت. احساس غریبی به من دست داده بود . دلم خیلی خیلی گرفته بود.وقتی که آفتاب کاملاً غروب نکرده بود ،تمامی نیروهایی که در آن سنگرها بودند با تجهیزات کامل نظامی ، مسلح بیرون آمدند و به طرف نوک قله ای که خط اول به حساب می آمد، حرکت کردند . وقتی داشتند از من دور می شدند همان عراقی که خودش را «جبّار» معرفی کرده بود و مرا پانسمان کرد، نزدیک آمد و پتویم را درست روی بدنم انداخت . داخل سنگر شد، پتوی دیگری هم آورد و روی من انداخت ! بعد هم به اشاره گفت:« که فردا بر می گردد» . و رفت . به نظر می آمد که فرمانده ی آن دسته باشد. چون فرمان نظامی به بقیه می داد و خودش هم در کنار آنها حرکت می کرد . وقتی خوب دور شدند، هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت . هیچ کس هم آنجا نبود. تنها شده بودم .


94/9/17::: 7:0 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید