صفحه جبهه و جنگ: * بد رفتاری و خوش رفتاری سربازان عراقی
حدود یک ساعت دیگر این دو عراقی مرا به طرف قله ای که ما در عملیات والفجر 10 قصد فتح کردن آن را داشتیم ، حمل کردند. هر گاه خسته می شدند ، سرباز جوان به هر شکلی که برایش مقدور بود مرا اذیت می کرد ! گاهی با لگد، سیلی و گاهی هم با لحن بسیار تند و فحاشی کردن هایش. اما خوب بیشتر مواقع سرباز بزرگتر مانع از کتک زدن و فحاشی کردن او می شد . در بین راه اگر عراقی دیگری به ما می رسید او هم به نوعی سعی می کرد زهر خودش را به من بریزد. بعد از این مسیر سخت که با همه ی مشکلاتش پشت سر گذاشتم .
بالاخره به بالای قله رسیدیم .آنها مرا به طرف سنگرهای اجتماعی خودشان بردند . سنگرهایی که مشخص بود تمام روز را در آن به استراحت مشغولند و شبها همه ی نیروها برای نگهبانی به خط اول می رفتند . مرا کنار سنگری که از گونی پر از خاک درست شده بود ،جای دادند . یک پتو هم آوردند و روی من کشیدند . وقتی نیروهای دیگر عراقی داخل سنگرها ، متوجه ی من شدند ، دور من حلقه زدند . مسخره کردند . فحاشی کردند . لگد زدند . البته چند تایی انگشت شمار هم خوشرفتاری کردند و مانع رفتار دیگران شدند .
یکی از این عراقی هایی که تازه از خواب بیدار شده بود ، وقتی به من نزدیک شد ، اسلحه ی کلاشینکوف خود را مسلح کرد . بالای سرم را به رگبار بست که گونی های پر از خاک سنگر ، پاره پاره شدند. حالا همه چیز و همه ی رفتارها کمی برایم عادی شده بود . با بی تفاوتی به آنها نگاه می کردم. با خودم گفتم:« تا قبل از اینکه اسیر بشوم از اسارت می ترسیدم، اما حالا همه چیز فرق کرده و بی تفاوت شده ام . خداوند رحمان به ازای هر مصیبتی که به بنده اش می دهد، به همان اندازه هم صبر و تحمل می دهد.....». یکی دوساعت اولی که کنار سنگرهای اجتماعی بودم ، تردد و اجتماع نیروهای عراقی دور و برم زیاد بود. اما بعد از این برای آنها عادی شدم و دیگر کسی سراغم نیامد . فقط اگر شخص تازه واردی آنجا سر و کله اش پیدا می شد ، به من نزدیک می شد . رفتار او هم از دو حال خارج نبود ؛ اگر آدم خوش انصافی بود برخورد خوبی داشت و اگر هم غیر از این بود... که خودتان می دانید!
* سرباز شیعه و پانسمان زخم ها
نمی دانستم چه موقع از روز بود. آن قدر در رنج و مشقت جسمی و روحی بسر می بردم که فراموش کرده بودم چه ساعتی از روز است. بعد از مدتی ، یکی از نیروهای عراقی از داخل سنگر بیرون آمد. ظرف غذایی دستش بود. نزدیک من شد . سلام کرد و کنارم نشست. خیلی با حوصله با قاشق غذا در دهانم گذاشت . فهمیدم ظهر است . این شخص بعد از اینکه به من غذا داد ، کمی آن طرفتر از من وضو گرفت و به نماز ایستاد . از نوع وضو گرفتنش فهمیدم شیعه است . بعد از نماز هم بلافاصله به کنارم آمد و نشست . فهمیدم خیلی دلش می خواهد با من صحبت کند . همین طور هم شد . شروع کرد به پرسیدن . اولین سوال او در مورد اسم من بود و این که بچّه ی کجا هستم و غیره . خیلی سعی می کرد با اشاره ی دست سوالاتش را به من بفهماند . فارسی کم بلد بود و دست و پا شکسته به عربی ،فارسی حرف می زد . خیلی دوست داشت از وضع اسرای عراقی در زندانهای ایران اطلاعاتی داشته باشد . این را از آنجایی که چند بار سوال کرد ، فهمیدم . البته خیلی سعی کردم ، به او بفهمانم اسرای عراقی در ایران چه وضع خوبی دارند . یادم است در جوابش گفتم:« فوتبال ، تلویزیون ، لعب ، شاغل ». او هم سرش را تکان داد و لبخند زد . بعد از کمی گپ زدن با هم ، متوجه ی زخم های من شد که هنوز پانسمان نشده بودند. یکباره از کنارم بلند شد .رفت و با مقداری باند و گاز پانسمان برگشت. لباسهایم و اطراف زخمهای بدنم را پاره کرد و شروع به پانسمان نمود. البته قبل از آن ، از یکی دیگر نیروهای عراقی خواست تا جای زخم های مرا با آبی که در آفتابه بود، شستشو بدهد . وقتی زخم هایم را می شستند، دوباره دردهای سخت و وحشتناک به سراغم آمد . دلم می خواست کسی به من دست نزند و از جایم هم تکان ندهد .چون خیلی برایم سخت بود .
* غروب و دلتنگی و استمداد از خدا
بالاخره پانسمان آنها تمام شد . چند دقیقه بعد، از پیشم رفتند . برای چند لحظه تنها شدم . شروع کردم به نماز خواندن ، حالا دیگر می دانستم چه موقع از روز است . نماز ظهر و عصر را به همان شکل خوابیده ، خواندم . دلم خیلی گرفته بود . بعد از نماز همینطور اشک می ریختم. نمی دانم خدایا، به خاطر دردهایم بود یا اینکه دلم شکسته بود . از آنجایی که از خدا می خواستم ، 2 الی 3 ساعتی دیگر کسی سراغم نیامد . عراقی ها هم توی سنگرهایشان خوابیده بودند و استراحت می کردند .
هوا کم کم داشت سرد می شد . خورشید هم داشت به پشت کوهها می رفت. احساس غریبی به من دست داده بود . دلم خیلی خیلی گرفته بود.وقتی که آفتاب کاملاً غروب نکرده بود ،تمامی نیروهایی که در آن سنگرها بودند با تجهیزات کامل نظامی ، مسلح بیرون آمدند و به طرف نوک قله ای که خط اول به حساب می آمد، حرکت کردند . وقتی داشتند از من دور می شدند همان عراقی که خودش را «جبّار» معرفی کرده بود و مرا پانسمان کرد، نزدیک آمد و پتویم را درست روی بدنم انداخت . داخل سنگر شد، پتوی دیگری هم آورد و روی من انداخت ! بعد هم به اشاره گفت:« که فردا بر می گردد» . و رفت . به نظر می آمد که فرمانده ی آن دسته باشد. چون فرمان نظامی به بقیه می داد و خودش هم در کنار آنها حرکت می کرد . وقتی خوب دور شدند، هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت . هیچ کس هم آنجا نبود. تنها شده بودم .