چشم هایم را که باز کردم، دیدم که یک آقایی با لباس پلنگی بالای سرم ایستاده و پی در پی میگوید:« چطوری! چطوری؟» برای چند لحظه فکر کردم در جمع نیروهای خودمان هستم و در بیمارستان ایران بستری شده ام، اما هیاهوی دیگر افرادی که در آن اتاق بودند و به عربی صحبت میکردند، رویای مرا به هم ریخت. خوب که به هوش آمدم، از شخصی که بالای سرم بود وبه فارسی خوب صحبت میکرد، پرسیدم:« چه موقع است؟» گفت:« ساعت 3 بعدازظهر» و ادامه داد:« از صبح که اینجا آوردنت بیهوش بودی تا الان....».
گویا خبر نداشت که با نوع پیاده کردن من از آن ماشین ارتشی بیهوشم کرده اند! کمی به اطرافم نگاه کردم اتاقی بود در ابعاد 4×6 متر با وجود 5 الی 6 تخت که مجروحان عراقی روی آنها بستری بودند. این مجروحان بیشتر جراحات سطحی داشتند و به نظر میرسید، ظرف مدت یک یا دو روز بیشتر در اینجا بستری نباشند و پس از مداوا به محل خدمتشان در خطوط مقدم باز گردند. مجروحین با جراحات شدید را بعد از اینکه اقدامات اولیه روی آنها صورت میگرفت،به سرعت به عقب و شهر« سلیمانیه»ی عراق اعزام میکردند.
یکی دو آمبولانس که بیرون از اتاق پارک بود مخصوص اعزام این مجروحین بود. به غیر از من، چهار نفر مجروح عراقی هم در آن اتاق بستری بودند که دو نفر از آنها مجروح نبودند، بلکه مسموم شده بودند و سرم به آنها تزریق شده بود. دونفر دیگر هم مجروح شده بودندو در حال مداوابودند.2 نفر پزشکیار درآنجا بود. یکی از آنها کُرد بود و فارسی هم روان صحبت میکرد.حالااحساس میکردم بدنم خیلی سنگین شده است. این سنگینی بیشتر در ناحیه پاهایام بود. به سمت پاهایم نگاه کردم. دیدم: زخم هایم را با باند پانسمان کردهاند و هر دو پایم را نیز با تخته آتل کرده، باند پیچی کردهاند. قسمتهایی از سرم را نیز چون ترکشهای ریزی خورده بود، پانسمان کرده بودند. سر و وضع درست و حسابی نداشتم ؛پاهایم را که آتل کرده بودند خیلی درد میکرد. سُرمی را به یک دستم و کیسه خونی هم به دست دیگرم تزریق کرده بودند. البته درست یادم نیست، ولی شاید هر دو، کیسه خون بودند.
به هر حال از شدت درد، با صدای ضعیفی آه و ناله میکردم. پزشکیار کُرد بالای سرم آمد. گفت: «چته؟ اگر بخواهی سرو صدا کنی، از اتاق میبریمت بیرون !». مجروحین دیگر هم صدای غُرغُرشان درآمد. یکی داد و فریاد میزد آن یکی ناسزا میگفت.اما هر چه بود، مجبور بودم تحمل کنم. احساس دلتنگی و غربت شدیدی به من دست داد.خود به خود اشک از چشمانم سرازیر شد. برای اینکه دیگران نبینند دارم گریه میکنم، سرم را برگرداندم. بعد از چند دقیقه بالش زیر سرم خیس شد.
پزشکیار کُرد که متوجه گریه من شد. انگار کمی دلش سوخته باشد، شروع کرد به دلداری دادن به من گفت: « انشاءالله جنگ زودتر تمام میشه و تو هم به پیش خانواده ات باز میگردی.» و ادامه داد:«من سعی میکنم تو را هر چه زودتر با آمبولانس به بیمارستان شهر اعزام کنم. نگران نباش». سپس سوال کرد:«به چیزی نیاز نداری؟» نمیدانم چرا یکباره هوس چای کردم! سریع گفتم: «چای میخواهم!. آخر چند روزی هست که چای نخوردم». بعد او از کنارم رفت. من که فکر نمیکردم برایم چای بیاورد، دیدم بعد از چند دقیقه با یک لیوان پر از چای برگشت. اول کمی زیر سرم را بلند کرد و بعد خودش چای را نزدیک دهانم آورد. من هم خوردم. خودم که نمیتوانستم چون دستانم از کار افتاده بود؛ دست راستم را که تیر کلت از کار انداخته بود و دست چپم را نیز موج انفجار نارنجک آن جوان بیحس و بیحرکت کرده بود. وقتی چای تمام شد،او رفت. برای چند لحظه تنها شدم.
به فکر فرو رفتم؛ «ای کاش مرا زودتر به بیمارستانهای مجهز توی شهر ببرند. بعد هم به اردوگاه، نزد بچهها بروم. اسارتم چند سال طول خواهد کشید؟ کی به ایران باز خواهم گشت». خودم را کم کم برای اسارتی طولانی، که نمیدانستم چقدر طول میکشد، آماده میکردم. اگر چه هنوز میانههای راه بودیم و به شهرهای امن دور از جنگ نرسیده بودیم و معلوم نبود در بین راه هم با چه حوادثی روبرو شویم، با این حال دلم میخواست زودتر مرا به بیمارستان و اردوگاه نزد اسرای دیگر ببرند.