صفحه جبهه و جنگ: *چوب خدا؟!
یکدفعه صدای ناله و فریاد بسیار بلندی که ضجه میزد، تمام افکارم را به هم ریخت. نمیدانستم چه خبر شده است. «خدایا اسیر دیگری آوردهاند؟» او را کتک میزدند. کمی بیشتر دقت کردم، دیدم نه، مثل اینکه عربی صحبت میکند. چه شده بود که اینقدر بلند بلند گریه و ناله میکرد؟
دلم میخواست زودتر وارد اتاق شود، ببینم چه خبر است. یکباره جلوی در اتاق تاریک شد.دیدم آن پزشکیار کُرد زیر بغل یک عراقی را که ظاهراً افسر ارشدی هم بود گرفته و به داخل میآورد. سرش پایین بود صورتش را ندیدم. اما وقتی که تا وسط اتاق این مجروح را آوردند، صحنه عجیبی دیدم. شاید باور نکنید اما من در آن لحظه صورت همان افسر ارشد عراقی را دیدم که روز گذشته، دمامدم غروب، با چوب دستی مرا کتک میزد و بعد هم با کلت کمریاش قصد کشتن مرا داشت. حالا همان شخص، نمیدانم چطور شده بود که دست راستش از مچ از هم پاشیده بود و هر کدام از انگشتانش به یک طرف آویزان شده بود! جوری که تمام پزشکیاران آن اتاقک اورژانس با دیدن دست او، دست و پای خود را گم کرده بودند و گیج و منگ شده بودند.
راست میگویند: چوب خدا صدا ندارد! آنقدر ناله و فریاد میکرد که خدا میداند و بس. وقتی به صورت او نگاه کردم و حال و اوضاع او را این چنین خراب دیدم، انگار آب سردی روی جگرم ریخته شد. برای چند لحظه جراحات و درد خودم را فراموش کردم. او را به تخت آخری گوشه اتاق بردند. مثل مور و ملخ دورش چرخیدند. نمیدانستند چکار کنند. این افسر که هنوز متوجه من و اطرافیان نشده بود، همچنان داد و بیداد میکرد. بالاخره بعد از نیم ساعت یک جوری سر و ته دستش را به هم آوردند و پانسمان کردند.چند تایی آمپول مسکن هم به او زدند. کمی آرام شد. اما وقتی چشمش به من افتاد، شاید باور نکنید چنان صورتش برافروخته شد که چشمانش میخواست از جا در بیاید! خیلی شانس آوردم اسلحهای همراهش نبود. چرا که اگر بود همان جا سوراخ سوراخم میکرد! در عوض هر چه از دهانش بیرون ریخت، فحش و ناسزا به من بود و مسوولین جمهوری اسلامی ایران.
این بار چنان دلم خنک شده بود که دیگر حرفهای او برایم مهم نبود! بالاخره کار او تمام شد. بلافاصله آمبولانسی آماده شد. قرار شد به سرعت او را به عقب ببرند. جالب اینجاست که میخواستند مرا نیز به همراه او با همان آمبولانس به عقب بفرستند ! من که ابتدا متوجه موضوع نشدم. اما وقتی مرا داخل برانکارد گذاشتند و به طرف در عقب آمبولانس بردند و دیدم که او توی آمبولانس نشسته! به خودم آمدم. گفتم:« نمیخواهم با او بروم. او مرا میکشه. مرا میکشه !»آنقدر با عجله حرف میزدم که خودم هم نمیدانستم چه میگویم. وقتی او هم متوجه موضوع شد، شروع به داد و بیداد کرد. فریاد زد که مرا داخل آمبولانس نگذارند! خوب، چون حرف او بیشتر خریدار داشت، مرا برگرداندند و فقط او را بردند. وقتی که رفت، آنقدر خدا را شکر کردم که نگو و نپرس! حتی نذر کردم به خاطر این موضوع بیست رکعت نماز در آخر شب بخوانم که انشاءالله خدا قبول کند.
همین کار راهم کردم عصر بود و خورشید کم کم داشت به پشت کوهها میرفت. من هنوز در اورژانس بودم. بار دیگر سراغم آمدند و داخل برانکارد گذاشتند و به طرف بیرون اتاق بردند. اما چشمتان روز بد نبیند. بار دیگر چشمم افتاد به ماشین ایفا همان خودروی خشک ارتشی. هنوز سختی سفر با این نوع خودرو را فراموش نکرده بودم، که یکبار دیگر من را داخل چنان خودرویی گذاشتند و قصد بردن به عقب داشتند. مرا با همان برانکارد در عقب ماشین گذاشتند. دو سرباز مسلح هم در دو طرفم قرار دادند. من که به حدّی از این خودروها نفرت پیدا کرده بودم، وقتی دو باره چشمم به آن افتاد، بیاختیار دلم لرزید! بخصوص این که با این وضع جسمی من، دو سرباز مسلح هم در دو طرفم قرار دادهاند.
ادامه دارد...