سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از آنچه نمی دانید نمی ترسم؛ ولی بنگرید در آنچه می دانید چگونه عمل می کنید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :10
کل بازدید :35916
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/16
11:24 ص

صفحه جبهه و جنگ: * اتاقک سرد و خونین
بالاخره ایفا به حرکت درآمد. همان بالا و پایین‌ها و عقب و جلو رفتن‌ها شروع شد. اما اینبار به نسبت دفعه قبل کمتر بود؛ چون بیشتر راه آسفالت بود. از این بابت خدا را شکر گفتم. یک ساعتی به راه خود ادامه دادیم. متوجه شدم ماشین در جایی ایستاد. دنده عقب گرفت. بعد دو سرباز پائین پریدند. در را باز کردند. فکر کردم، به شهر رسیده‌ایم و اینجا بیمارستان است. ابتدا خوشحال شدم. اما زمانی گذشت که متوجه شدم در آن هوای تاریک فقط اتاقکی کوچک که با شیروانی درست شده است قراردارد.
دوسرباز مرا از ماشین پیاده کردند و یکراست به داخل آن اتاقک بردند. سریع بیرون رفتند و در اتاقک را روی من قفل کردند.« خدایا اینجا دیگر کجاست؟!». اتاقی تاریک و خیلی سرد. احساس کردم چند پتو زیر پایم افتاده است. کمی خوشحال شدم. می‌توانستم با آنها در برابر سرما از خودم محافظت کنم. اما وقتی سعی کردم آنها را بردارم، آنقدر سنگین بودند که فکر کردم کسی روی آنها خوابیده است. توی تاریکی خوب مشخص نبود. ولی بعد که دست زدم متوجه شدم، پر از خون است گویا قبل از من کسی آنجا بود. بوی بدی به مشامم خورد. بوی تعفن فضای آنجا را پر کرده بود. به خصوص وقتی که پتو‌ها کمی جابه جا شدند. حال آدم دگرگون می‌شد. این بود که باز هم زیاد به آینده امیدوار نشدم.
« اینجا چه بلایی سر افراد قبل از من آورده‌اند. بعدش هم نوبت من است». نمی‌دانم ساعت چند بود. به هر حال فکر می‌کنم ساعت 9 الی 10 شب بود. مثل اینکه قرار بود من تا صبح در آن اتاقک سرد و تاریک باشم. شب خیلی سختی بود. چه از جهت سرما که چیزی جز آن پتوهای پر از خون نبود که روی بدنم بکشم و چه از جهت فکر و خیال که علاوه بر درد جسمانی دچار آن شده بودم. چند ساعت اول که در آن اتاقک شیروانی بسر بردم، سعی کردم به هر شکلی بر سرما غلبه کنم تا مجبور به استفاده از آن پتوها نشوم. اما پاسی از شب که گذشت، سرما چنان بر من چیره شد که علیرغم تنفری که از پتوها داشتم، به ناچار سراغ آنها رفته و به زحمت از هم جدایشان کردم و روی بدنم کشیدم. بوی تعفن از آنها فضا را پر کرد.
«خدایا کمکم کن». چیزی درونم گفت: هیچ چیز بهتر از آن نیست که مشغول خواندن نماز شوم. به نیت پنج تن آل عبا تا خوابم ببرد، شروع به نماز خواندن کردم. هنوز نیتم را تمام و ادا نکرده بودم، که احساس کردم هوا روشن شده است. خوب که دقت کردم، گرگ و میش بودن هوا را از سوراخ‌های شیروانی اتاق دیدم. خدا می‌داند چقدر خوشحال شدم.وقتی که هوا خوب روشن شد، در لحظه اول چشمم به پتوها افتاد. با واضح‌تر دیدن آنها، از خودم دورشان کردم. اما چه فایده. تمام اتاق و کف آن پر از خون بود. بوی تعفن هم از همان‌ها بود.
در همان ساعت اولیه روز، یکدفعه در اتاقک باز شد. دو سرباز عراقی به داخل آمدند. مرا کشان کشان بیرون از اتاق بردند و بیرون جلوی در اتاق گذاشتند.کمی آنطرف‌تر دو افسر با درجه نظامی بالا ایستاده بودند. با دیدنم به طرف من آمدند. یکی از آنها که سرگرد بود، فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد و آن یکی که دفتر و قلمی همراه خود داشت سرهنگ 2 بود. سرگرد عراقی رو به من کرد و گفت:« اسمت چیست؟» گفتم: «بیژن». گفت:« بیژن ما می‌خواهیم از تو بازجویی کنیم. اگر به سوالات ما درست و واضح جواب بدهی به تو آب و غذا می‌دهیم و به بیمارستان می‌فرستیمت. ولی اگر بخواهی دروغ جواب بدهی تو را در این آبها می‌اندازیم» کمی آن طرفتر از ما «دریاچه سدّ حلبچه» بود. از آنجا که در آن صبح سرد احساس تشنگی عجیبی به من دست داده بود، هر چه به آنها گفتم:« آب می‌خواهم». فقط در جوابم می‌گفتند:« بعد از بازجویی ».
ادامه دارد..


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید