سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا سخن که از حمله کارگرتر بود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :10
کل بازدید :35915
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/16
10:8 ص

* بازجویی
بالاخره این بازجویی شروع شد. بعد از سئوالات مشخصات فردی، از گروهان و گردان و تیپ و لشکر و نام فرماندهان و موقعیت آنها و این که چند بار به جبهه آمده‌ای و... سئوالات زیاد دیگری که فکر می‌کنم حدود یک ساعت طول کشید، از من کردند. از آن جایی که خود را یک «بسیجی»
می دانستم به همه سئوالاتی که از من کردند، پاسخ دروغ دادم. البته سئوالات فردی را درست پاسخ گفتم. اما در مورد سئوالات نظامی که پرسیدند فقط جواب و پاسخ اشتباهی به آنها دادم. آنها هم خیلی خونسرد جواب سئوالات را می‌نوشتند وقتی تمام شد، سرهنگ 2 به سرگرد و او نیز به نیروهای سرباز دستور داد که مرا داخل آب بیاندازند! من که متوجه این موضوع شده بودم، پرسیدم:« چرا می‌خواهید این کار را بکنید؟ من که تمام سئوالات شما را جواب دادم! ».
سرگرد گفت: «جواب دادی ولی همه را اشتباه ! تو فکر می‌کنی ما هیچ چیز را نمی‌دانیم؟». بعد دو سرباز عراقی مرا کمی از اتاقک دور کردند و به طرف دریاچه بردند. با خودم گفتم:
« اینها خودشان جواب سئوالات مرا دارند. چرا از تقیه استفاده نکنم؟! و جان خودم را نجات ندهم؟!». هنوز چند قدمی از سرگرد دور نشده بودیم، به او گفتم:« شما چه چیزی می‌دانید؟». گفت:« جواب تمام سئوالات! نام تمام فرماندهان، تعداد گردان و گروهان‌های شما را داریم!» حتی گفت:« نیروهای قبلی که چند روز پیش اینجا بودند، همین نقش تو را بازی کردند. ولی بعد از اینکه دیدند ما همه چیز را می‌دانیم به سئوالات ما جواب درست دادند». اگر جای من بودید چه کار می‌کردید؟ (با توجه به اینکه هیچ اسیری دلش نمی‌خواهد اطلاعات نظامی را در اختیار دشمن قرار دهد، اما کشته شدن من در آن شرایط و جواب اشتباه دادن به سئوالاتی که همه اطلاعات اولیه‌ای بودند که جوابشان را عراقی‌ها به طور دقیق می‌دانستند، هیچ کمکی به هدفم نمی‌کرد و بدون اینکه مفید باشم کشته می‌شدم.) به سرگرد عراقی گفتم:« حالا که این طور است فرصتی دیگر به من بدهید.» او هم که منتظر این حرف من بود، به دو سرباز عراقی گفت: «او را برگردانید». آنها هم سریع مرا به جلوی سرهنگ بردند. او دوباره شروع به سوال کرد. همان سوالهای قبلی را. جالب اینجا بود که قبل از اینکه جواب بدهم، سرگرد می‌گفت؛ مثلاً فرمانده گردان شما کیست. تا من می‌خواستم چیزی بگو یم خودش جواب صحیح را می‌داد!
* سلیمانیه
بالاخره سئوالات تمام شد و از آنجا رفتند. دو سرباز هم دوباره مرا داخل اتاقک بردند و خودشان رفتند. منتظر آب و غذا بودم. اما تا دمادم غروب هر چقدر انتظار آب و نان کشیدم، خبری نشد که نشد.« خدا هیچ کس را اسیر دشمن نکند » هوا روبه تاریکی می‌رفت و من هنوز در آن اتاق بودم از خدا می‌خواستم که زودتر از آنجا نجات پیدا کنم. هوا تاریک شده بود که یکباره در اتاق باز شد.اول فکر کردم غذایی یا چیزی آورده‌اند. اما دیدم نه، همان دو سرباز با برانکارد آمدند و مرا داخل آن گذاشتند. باز هم مثل همیشه خودروی ایفا آماده بردن من بود. مرا در ایفا گذاشتند و سریع حرکت کردند.
یک ساعتی که مسیر طی شد، از عقب خودرو چراغهای تیر برق را دیدم. حدس زدم اینجا شهر است. بله! شهر «سلیمانیه عراق» بود. بعد از اینکه چند خیابان را پشت سر گذاشتیم، در کنار یکی از خیابانهای شهر توقف کردند. سریع بالا آمدند. همه‌اش می‌ترسیدم به روش قبل پیاده‌ام کنند. اما این بار خوش رفتارتر شده بودند. با نهایت دقت مرا پیاده کردند و در گوشه خیابان گذاشتند. روبروی من ساختمانی بود که در کوچکی داشت و به سمت خیابان باز می‌شد. این دو سرباز به آنجا رفتند. چند دقیقه بعد با یکی دیگر آمدند. انگار قصد تحویل دادن مرا به او داشتند. همین کار نیز انجام شد و آنها از آنجا رفتند. این شخص، سربازی بود با لباسهای پلنگی. کُرد زبان بود و به فارسی روان صحبت می‌کرد. وقتی آن دونفر رفتند، یکراست بالای سرم آمد. گفت:« همین جا بمان، تا برگردم !» او فکر می‌کرد من می‌توانم جا به جا شوم. تذکرات خودش را داد و رفت. بدون اینکه به محل استقرار من توجهی بکند، به داخل ساختمان رفت. فکر کردم دوباره برمی گردد. اما هر چه به آن در چشم دوختم، خبری از برگشت او نشد.
هوا خیلی سرد بود. من را گوشه آسفالت دراز کش گذاشته بود. ظاهر امر نشان می‌داد که تردد افراد غیر نظامی و یا خودروهای شخصی در آن خیابان ممنوع بود. فاصله من تا کنار دیوار 3 الی 4 متر بود.اما همان جا رهایم کرده، رفته بود.
باران کم کم شروع به باریدن کرد. به خاطر جا به جایی‌های بیش از حدّ پاهایم عجیب درد می‌کرد. آن آسفالت سرد و بارش باران هم به نوعی اذیت می‌کرد. تصمیم گرفتم هر طور شده خود را کنار دیوار برسانم.
خیلی برایم مشکل بود. چون چند روزی بود که امتحان نکرده بودم. یعنی نمی‌توانستم که امتحان بکنم. با این وجود سعی خودم را کردم. امّا نتوانستم. پس از تلاش بسیار بالاخره توانستم یک متر جا به جا شوم.امّا همان یک متر هم کلی به درد و عوارض جراحاتم افزود.نمی دانم، در آن باران چطور شد که خوابم برد! خیلی گرسنه بودم. با وجود گرسنگی زیاد خوابم برده بود. به چنان خواب عمیقی فرو رفته بودم که وقتی بیدار شدم دیدم کنار دیوار قرار گرفته ام. شاید شخصی از آنجا گذشته و چون مرا با آن حال زیر باران و کنار خیابان دیده، رحمی به دلش آمده و مرا به کنار دیوار کشانده بود. جوری که متوجه نشده بودم.
ادامه دارد...


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید