صفحه جبهه و جنگ: *خوشمزهترین غذای عمرم
به هر حال خدا را شکر کردم. لااقل از زیر باران بودن بهتر بود. سرم روی زمین سخت بود و ترکشهای ریز توی سرم نیز اذیت میکرد. پشت سر و گردنم و حتی کتفم که تیر خورده بود، خیلی درد گرفته بود. احساس خستگی عجیبی از ناحیه سر میکردم. تکّه آجری کنار دیوار دیدم. به زحمت زیر سرم قرار دادم. کمی راحتتر شدم. چشم هایم را بستم. چند دقیقهای به همین حالت بودم. در اصل نه خواب بودم و نه بیدار.
احساس کردم کسی نزدیکم شد و چیزی روی بدنم انداخت. به خاطر اینکه متوجه نشود من بیدار هستم، چشم هایم را باز نکردم. روی مرا پوشاند و چیزی روی سینهام انداخت. وقتی احساس کردم کمی از من دور شده است، چشم هایم را باز کردم. سرباز عراقی را دیدم که با شتاب خود را از من دور و دورتر میکرد. وقتی خوب دور شد، نگاه کردم. دیدم مقدار زیادی روزنامه روی من کشیده، دور و برشان هم تعدادی سنگ چیده است. همچنین یک قرص نان هم که مربا روی آن مالیده شده بود، روی سینهام گذاشته است!
«خداوندا هزاران هزار بار تو را سپاس میگویم. در میان افراد سنگدل دشمن نیز کسانی را قرار دادهای که در شرایط سخت (اگر چه در خفا) مروت داشته باشند و کمی هم به فکر اسرا باشند». من که از شدت گرسنگی در طول این چند روز فشار زیادی را تحمل کرده بودم، با دیدن آن قرص نان، دیگر مجال درنگ کردن ندیدم و شروع به خوردن کردم. باور نمیکنید، شاید خوشمزهترین غذایی که در طول عمرم خوردهام همان قرص نان مربایی بود که آن شب خوردم!.لقمه آخری را هم همانطور که خوابیده بودم، توی دهانم گذاشتم. یکدفعه آن سرباز کُرد فارسی زبان از توی ساختمان بیرون آمد. وقتی مرا به آن حالت دید، خیلی خشمگین نزدیکم شد. با صدای بلند و عصبانی گفت:« کی تو را آورد اینجا؟ کی روزنامه رویت انداخته؟». وقتی لقمه را در دهانم دید، بیشتر عصبانی شد. بالای سرم نشست.چانهام را گرفت و رو به بالا فشار میداد. گفت:« مگر با تو نیستم! کی بهت غذا داد؟ کی تو را اینجا آورد؟ کی روزنامه رویت انداخته؟». فرصت حرف زدن به من نداد. وقتی چانهام را رها کرد، لقمه را با عجله فرو دادم و به او گفتم:« به خدا خبر ندارم. من وقتی بیدار شدم دیدم کنار دیوار هستم و یک تکه نان هم روی سینهام گذاشته اند». برای اینکه عصبانیت او را کم کنم گفتم:« من تازه میخواستم از شما تشکر کنم. آخر فکر میکردم شما اینکار را کرده ای!». حرفهایم اثر کرد. کمی آرامتر شد. گفت:« من داخل ساختمان بودم. برای بردنت به بیمارستان با آنجا تماس گرفتم. گفتم آمبولانس بیاورند تا تو را به بیمارستان ببریم. خوب حالا بگو ببینم چه کسی به تو کمک کرد؟». خیلی راحتتر شدم. به او گفتم:« شیعه هستی یا سنی؟» گفت:« شیعه هستم». گفتم: «اگر شیعه هستی به ابوالفضل(ع) قسم میخورم که کسی را ندیدم ».
(واقعاً هم از نزدیک کسی را ندیده بودم). وقتی اینطور او را قسم دادم،آرام شد. طوری که آثار خشم در صورتش محو شد. آرام گفت: «الآن دیگه آمبولانس میاد و تورا به بیمارستان میبریم. اما قبل از آن باید بازجویی مختصری از تو بکنم».
دوباره به ساختمان رفت و بلافاصله با چند برگ و قلم برگشت. همانند بازجویی قبل،اما خلاصهتر سوالاتی کرد. من هم جواب دادم. فقط در یک مورد خیلی گیر داد. آن هم مسوولیت شغلی من در جنگ بود. وقتی از من سوال کرد:« چه کاره بودی؟» گفتم:« امدادگر» اما او قبول نکرد. گفت:« تو دروغ میگویی. تو یا تک تیر انداز بودی، یا آرپی جی زن. دلیلش هم این پیراهن پلنگی توست» منظورش بند حمایلی بود که به واسطه چند گیره به فانسقهام متصل میشد(جهت نصب کوله پشتی و گلولههای آرپی چی) البته درست میگفت اما چون شنیده بودم عراقیها روی این موارد حساسیت فوقالعادهای دارند، به همین دلیل انکار کردم. اواخر بازجویی بود که آمبولانس آمد. او هم بساط خود را جمع کرد و به داخل ساختمان برد. شاید ده دقیقه بعد با راننده آمبولانس آمدند. مرا داخل آمبولانس گذاشتند و به طرف بیمارستان حرکت کردند.
از اینکه به طرف بیمارستان میرفتیم، خوشحال بودم. از آن جایی که وضعیت جسمی من هم زیاد مساعد نبود، حق داشتم منتظر چنین لحظهای باشم. دیگر اینکه فکر میکردم با رفتنم به بیمارستان، از این همه آزار و اذیت نظامیان راحت میشوم و شبها لااقل جای گرم و راحتی میخوابم ! غذایی میدهند و تحت درمان قرار میگیرم.