صفحه ادب و هنر: * عمل بدون بیهوشی!!
او که حالا آرام شده بود و کمی مهربانتر به نظر میرسید، گفت: «دکتر میگوید باید از کمر به بالا عکس بگیریم!». تا این جمله را شنیدم، خودم را جلوی همان اتاق لعنتی رادیولوژی دیدم.دوباره با قیافه کریه آن دو نفر روبه رو شدم. از خدا طلب مرگ کردم!« خدایا چرا همان یکبار همه چیز تمام نشد. چرا باید اینقدر زجر بکشم. اینها میخواهند مرا درمان کنند، اما هر چه عقده و کینه دارند، سر من مجروح درمی آورند!» در نظرم آدمی که یک ذرّه ترحم داشته باشد، در جمع کارکنان رادیولوژی ندیدم تا لااقل با کمی آرامش و تحرک کمتر، کارم را انجام دهند.تا قبل از ورودم به آن بیمارستان، فکر میکردم از تمام مشکلات و مشقات نجات پیدا خواهم کرد. اما با دیدن چنین بلاهایی که سرم آوردند، دیگر بیمارستان هم برایم محیط امنی نبود. حتی آنقدر تنفر پیدا کرده بودم. که وقتی عراقیها اسم «مُستَشفَا» را میگفتند، تنم به لرزه میافتاد و حالم دگرگون میشد.
بالاخره یک بار دیگر با همان مصیبتها و سیلی خوردنها به اتاق رادیولوژی بازگشتم. به سرعت تعداد دیگری عکس گرفته و به نزد دکتر برگشتیم. ایشان به عکسهای جدید نگاهی کرد. بعد به سرباز همراهم چیزهایی گفت. ترس از این داشتم که بگوید دوباره باید عکس بگیرند. اما نمیدانم چطور شد که سرباز به من گفت:« اینجا یک سری عمل ابتدایی روی تو انجام میدهند تا به بیمارستان بغداد بروی»نفس راحتی کشیدم. بعد از تمام شدن صحبتهای سرباز، تخت مرا به یکی دو تا اتاق آن طرفتر بردند. هوای آن اتاق که به نظر میرسید اتاق عمل باشد، خیلی سرد بود.
یک ساعتی منتظر ماندم. بالاخره سرباز همراه پیدایش شد. از او سوال کردم: « حالا چه کار میکنند؟» در جوابم توضیح داد: «پاهایت را آتل یا گچ میگیرند. زخم هایت را هم پانسمان میکنند تا روزی که به بغداد بروی». گفتم:« کی به بغداد میروم؟» گفت:« معلوم نیست. هر وقت آمبولانس قرار شد برود یا اتوبوس مجروحین خواست برود تو را هم می برند، یک روز شاید هم دو روز دیگر».مثل اینکه ماندن ما در آن بیمارستان مشخص نبود تا اینکه سر و کله دکتر پیدا شد. یکی دو نفر دیگر هم همراهشان بودند. دکتر صحبتهایش را به مترجم گفت. او به من رو کرد و گفت: « ما میخواهیم پایت را آتل کنیم. دردآور است. ولی باید تحمّل کنی. چون مجروحان عراقی در اینجا خوابیده اند». بار اول و دوم شان نبود که کار خود را هر طور که راحتر بودند تمام میکردند.
نمیتوانستم که قبول نکنم، آنها مختار بودند و هر کاری که دلشان می خواست انجام میدادند. بعدها که به بیمارستان بغداد رفتم و بچههای دیگر را دیدم، بیخود و بیجهت همین جلادها پاهایشان را قطع کرده بودند. دیگر من میتوانستم چه کاری انجام بدهم؟ سرباز همراه به سفارش دکتر باندی را در دهان من گذاشت. یک دستش را زیر سرم و دست دیگرش را روی باند توی دهانم قرار داد. وقتی سرم را کمی بلند کرد، پاشنه پای چپم را به جای پنجه هایم دیدم ! یعنی یک دور کامل چرخش پا از ناحیه ران. حتی زانوی چپم در صورتی که روی کمر دراز کشیده بودم، روبه تخت بود.
« خدایا اینها میخواهند چکار کنند! چرا دو سه نفری مرا گرفته اند؟ یعنی از اتاق رادیولوژی سختتر است!» آقای دکتر خیلی عادی با یک دست زانوی پای چپم را گرفت. با دست دیگر مچ پایم را و شروع کرد به چرخاندن ! صدای «خورت خورت »استخوان به یکطرف و بیهوش شدن من هم به طرف دیگر. من دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی که چشم هایم را باز کردم، سنگینی عجیبی در چشمانم و درد شدیدی را در پاهایم احساس کردم.
ادامه دارد...