صفحه گزارش: * عذابی به نام رادیولوژی
دراین افکار بودم که متوجه شدم، رسیدهایم. راننده آمبولانس دنده عقبی گرفت و به طرف در سالن بیمارستان حرکت کرد. بعد هم توقف کرد.پیاده شدند و با همان سرباز کُرد فارسی زبان، در را باز کردند. مرا روی تخت چرخدار گذاشتند و به یکی دو سالن آن طرفتر بردند. خدا میداند، وقتی در سالنهای بیمارستان و روی آن تخت مرا میبردند، وقتی چشمانم مهتابیهای سقف بیمارستان را میدید که چگونه یکی یکی از بالای سرم رد میشدند، چقدر خوشحال بودم.
تصور میکردم همه مشکلات تمام شده است و از این همه درد و رنج نجات پیدا خواهم کرد. سرباز کرد هم متوجه حالت من شد. گفت:« راحت شدی. نه ! » من هم سری تکان دادم.بالاخره بعد از رد کردن چند سالن به اتاق بزرگی رسیدیم. تعدادی مجروح عراقی این طرف و آن طرف اتاق روی تختها دراز کشیده بودند. سرباز همراه، از من دور شد و چند دقیقه بعد با دکتری بالای سرم آمد. دکتر یک دوری دور تخت من زد. تمام زخمهای روی بدنام را معاینه کرد. سوالاتی هم از من کرد:« کجا شکسته؟ کجا درد میکنه؟» سرباز همراه هم ترجمه میکرد. بالاخره وقتی خوب معاینهام کرد، با سرباز همراه صحبتی کرد و برگهای را به او داد. او هم تخت مرا هل داد به طرف چند سالن دیگر، رادیولوژی، بله! سالن رادیولوژی بود. میخواستند از بدنم عکسبرداری کنند.
مدتی را آنجا صبر کردیم. سرباز کُرد مدام داخل سالن رادیولوژی میرفت و برمی گشت. افرادی هم که بیشتر نظامی بودند و از آنجا رد میشدند، وقتی میدیدند من اسیر ایرانی هستم کمی توقف میکردند و به من نگاه میکردند. بعضی به عربی چیزهایی به هم میگفتند، که من نمیفهمیدم. نوبتمان شد و سرباز مرا به داخل سالن رادیولوژی برد. چند نفری دورم جمع شدند. همه هم نظامی بودند. یکی از آنها رو به سرباز همراه کرد و با او صحبت کرد. او هم روبه من کرد و ترجمه کرد:« میگویند اگر سر و صدا بکنی و داد و فریاد راه بیاندازی، عکس نمیگیریم» و خودش ادامه داد:« بهتره که ساکت باشی و بگذاری کارشان را انجام دهند». من که از هیچ چیز خبر نداشتم، سرم را به علامت رضایت تکان دادم.
غافل از اینکه... دو نفر از کارکنان رادیولوژی سراغ من آمدند. یکی زیر دستها و دیگری هم پاهای مرا گرفت و روی تخت رادیولوژی قرار دادند. البته به همین راحتی نبود. خوب میدانید کسی که استخوانهای پاهایاش خرد شده باشد، کوچکترین جا به جایی و یا حتی کوچکترین ضربه چقدر دردآور و زجر آور است. هر چقدر سعی کردم آه و نالهای نکنم که منجر به عصبانیت آنها نشود، نشد که نشد. با همان تکان اول، چنان فریاد زدم که فضای سالن فقط انعکاسهای فریاد مرا چندین مرتبه تکرار کرد! یکی از آنها دادی سرم زد و بلند گفت: « سکوت! » من هم که فکر میکردم کار تا همین جا بوده، سریع ساکت شدم. اما وقتی میخواهند از نوک پنجههای پا تا کمر، یعنی دور تا دور بدن را عکس بگیرند، مگر با یک جا به جایی کار به این راحتی تمام میشود ! عکس اول را گرفتند. بدون اینکه توجهای به شکستگی پاهای من بکنند. مثل اینکه بخواهند کُندهای از درخت را جا به جا میکنند!، مرا از این رو به آن رو کردند.
نمی دانم چند بار این دو نفر وارد اتاق شدند و بیرون رفتند. هر بار که در اتاق رادیولوژی باز میشد و آنها به سوی من میآمدند تا از طرف دیگر بدنم عکس بگیرند، انگار دو جلاد به طرفم میآمدند! از خدا میخواستم این کار زودتر تمام شود. اما رفت و آمد این دو نفر تمام شدنی نبود. طاقتم دیگر تمام شد. یکبار دیگر داخل شدند و به طرفم آمدند. یکی از آنها دو پایم را گرفت. آن یکی هم زیر کمرم را. خیلی راحت (البته برای آنها) مرا به طرف شکمم خوابانیدند. چنان نعرهای زدم که وقتی تو گوشی محکمی از آنها خوردم، هیچ متوجه نشدم! بالاخره پس از چند دقیقه طولانی مرا روی تخت خودم گذاشتند. خیالم راحت شد.
به نظرم همه چیز تمام شده بود. حالا دیگر از بیمارستان و رادیولوژی هم بدم میآمد. سرباز همراه، مرا به همان سالن اوّل برد. عکسها را هم چند دقیقه بعد آوردند. دکتر هم آمد. او نگاهی به عکسها کرد و نگاهی به پاهای من. سپس دست به خودکار شد و چیزهایی نوشت. با سرباز همراه هم صحبتهایی کرد. بعد از پایان صحبتهایشان، برگه را سرباز گرفت و دوباره تخت مرا به طرف سالن رادیولوژی حرکت داد! یعنی دوباره عذاب!؟ به سرباز همراه گفتم:« تو را خدا، تو را به ابوالفضل، بگو این بار مرا کجا میبری؟».