بیمارستان بغداد
در این مدّت اسارت برای دومین بار به یاد مسئله ی« تقیه » افتادم. چنان قهقههای زد که گویا دنیا را به او بخشیده بودند. بعد داخل اتاق، نزدیک در میلهای رفت. یک تکه نان خشک (مانند نانهای ساندویچ خودمان) و یک کم آب توی بشقاب برایم آورد. کنارم گذاشت و خودش جهت ادامه نگهبانی کمی از من دور شد. خیلی سعی کردم آب و نان را بردارم و بخورم. اما دستها و دیگر اعضای بدنم قادر به حرکت نبود. تمام بدنم یخ زده بود.
نمی دانستم چه کار کنم، خود نگهبان عراقی جلو آمد. گویا شاهد تلاش بیثمر من بود. با پوتینهایش
زیر سرم را بلند کرد. بشقاب آب را هم روی سینهام گذاشت. سرم را آنقدر بلند کرد که لبانم به لبه بشقاب رسید و توانستم کمی آب بخورم. نمیدانید چقدر این آب به دهان من گوارا بود. اما خیلی زود پایش را رد کرد. طوری که سرم به موزائیکهای کف برخورد کرد. بشقاب را از روی سینهام برداشت و تکّه نان را به جایش گذاشت. به هر صورتی با دست هایم نان را به طرف دهانم حرکت دادم. خیلی خشک بود. قابل خوردن نبود. سعی کردم آن را بجوم، ولی بینتیجه بود. ناچار نان را رها کردم. نمیدانم چقدر آنجا بودم. ولی یادم است در طول آن مدت، همهاش به فکر جاهای گرم،تخت بیمارستان، خانه مان، پای کرسی، غذاهای مادر و... بودم. یک لحظه احساس غربت و تنهایی به من دست داد. نمیدانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید. تا آن لحظه حتی فکر نکرده بودم، چه کسانی داخل اتاقک های
اطراف هستند. یکباره صدایی مرا متوجه یکی از اتاقها کرد. از آن پنجره میلهای کوچک بالای در اتاق کسی گفت:« برادر! تازه اسیر شدی؟ کی اومدی! بچّه کجا هستی؟...».
از اینکه در آن دیار غربت صدای یک هم وطن، یک همرزم را میشنیدم، خوشحال شدم. سریع و تند تند به سوالات او جواب دادم.سپس از او سوال کردم: «چرا مرا داخل اتاق نمیآورند؟ اینجا سرد است». او گفت:« تو اگر مجروح هستی، به بیمارستان میروی».البته موقع صحبت کردن ما چند بار نگهبان عراقی سر آن بنده خدا داد زد، اما او اعتنایی نکرد. چند بار هم سر من داد. وقتی متوجه شدم بچههای خودمان داخل اتاقها هستند، کمی روحیه گرفتم. خیلی دلم میخواست مرا پیش آنها ببرند. اما....باز هم با صدای باز شدن درهای فلزی، دو سرباز عراقی با برانکارد به طرف من آمدند. حدس زدم که میخواهند مرا ببرند. نزدیکم شدند. مرا درون برانکارد گذاشتند و به طرف آمبولانسی، که جلو سالن توقف کرده بود، بردند.
بلافاصله مرا درون آمبولانس گذاشتند و حرکت کردند. همان مسیر با دیوارهای بلند سفید دوباره تکرار شد. هر چند مترهم یک برجک نگهبانی و گاهی توقف.رفتیم ورفتیم تا بالاخره وارد خیابانهای بغداد شدیم. فکر میکنم ساعت 10 یا 11 شب بود وارد بیمارستان بسیار بزرگی شدیم.ابتدای ورودی بیمارستان، تابلوی بزرگی دیدم که روی آن نوشته شده بود: « المستشفی الرشید بغداد ». بیمارستان وسعت بزرگی داشت. آمبولانس دور زد و در گوشهای توقف کرد. ربع ساعت بعد در آمبولانس باز شد. دو عراقی داخل آمبولانس و دو پرستار مرد از بیمارستان در برابرم قرار گرفتند. مرا پیاده کردند و روی تخت چرخداری گذاشتند.پس از آن آمبولانس حرکت کرد و رفت. دو پرستار هم مرا به انتهای حیاطی که از بقیه محیط بیمارستان جدا بود، بردند. آنجا ساختمانی با دیوارهای سفید بود که مرا به آنجا بردند. وقتی داخل ساختمان شدم، کناری رهایم کردند و رفتند. جای گرمی بود.
خوشحال بودم که دیگر به بیمارستان رسیده ام. چند دقیقه بعد پزشکیاری نزدیکم آمد. فارسی را دست و پا شکسته حرف میزد. احوالپرسی کرد و بدن مرا مختصر معاینهای کرد. خودش را «دکتر حمید » معرفی کرد. اسم مرا هم پرسید.به نظر خوش اخلاق بود. گفت: « الان آمپولی بهت تزریق میکنم که تا صبح بخوابی».وقتی آمپول را به من تزریق کرد، گفت:« شمارش کن. البته به زبان انگلیسی». هنوز به هفت نرسیده بودم که چشم هایم سنگین شد و دیگر هیچ چیزاحساس نکردم.
چشم هایم هنوز سنگین و گیج بود. اثر همان آمپول مرفین شب قبل بود. صبح دکتر حمید بالای سرم بود. سعی میکرد مرا بیدار کند. اما چشم هایم هنوز سنگین و گیج بود. اثر همان آمپول مرفین شب قبل بود. دکتر حمید و دو نفر دیگر که لباسهای سفید پزشکی داشتند، مرا بلند کردند و به طرف حمام بردند. مرا کف حمام گذاشتند. درد شدیدی هنوز احساس میکردم بوی تعفن گرفته بودم واین حمام برایم نعمت بود.دکتر حمید خودش داخل حمام شد. تشت بزرگی هم آورد. آن را تا نیمه آب گرم کرد. بعد مادّه «سافلون» به آن اضافه کرد. لباس عربی تنم را هم درآورد. گفت:« باید تحمّل کنی». بعد شروع کرد به کندن چسبها و پانسمانهای جراحات. چسبها خیلی محکم چسبیده بود. وقتی آنها را جدا میکرد، تمام موهای پایم نیز کنده میشد. البته دکتر سعی میکرد با صبر و حوصله آنها را بکند تا کمتر اذیت شوم. با این وجود درد آور بود. چارهای جز تحمل هم نداشتم. آب گرم و سافلون را میریخت، بعد پانسمانها
را جدا میکرد. وقتی تمام چسب و پانسمانها را کند، شروع به شستن بدنم کرد. برایم عجیب بود که خود او آن هم دلسوزانه اقدام به شستشوی من مینماید. چون برخوردعراقیهای قبلی در نظرم خوب نبود.
دکتر مرا شگفت زده کرد. تمام بدنم را صابون زد. وقتی هم این کار تمام شد، با دو نفر دیگر مرا برد و روی همان تخت داخل سالن گذاشت. وسایل پانسمان را آورد. با دقت تمام زخمها را بخیه کرده، پانسمان نمود. آن گاه گفت: « باید از پایت عکس بگیریم».
ادامه دارد.