* نیروی تازه در جمع همرزمان
تجربه تلخ عکس گرفتن قبلی هنوز در ذهنم بود. اما خوش رفتاری او باعث شد مانند قبل اذیت نشوم. هر طور بود عکسهایی از پایم گرفت. بعد از آن گفت: «باید به پایت وزنه کششی نصب کنم». با چسبهای محکمی که انتهای آن نخی بود، پایم را به وزنه آویزان کرد. وزنه که نه،بلکه سنگ و آجر.آنها را به نخ چسب وصل نمود و از تخت آویزان کرد. چون پایم در همین کشش بود، اوایل کار خیلی درد داشتم، اما رفته رفته عادت کردم. وقتی همه زخم هایم را پانسمان کرد و کارش تمام شد، صبحانه برایم آورد. بیسکویت بود و شیر گرم. من که از روز قبل چیزی نخورده بودم، با اشتهای تمام شروع به خوردن کردم. بعد از صبحانه تخت مرا به اتاق آخر سالن بردند. وقتی داخل اتاق شدم،چهار نفر دیگر هم آنجا بودند. چهار نفر از بچههای گردان خودمان بودند! دلم به سوی آنها پر کشید.
چشمم به « محمد بلالی» افتاد. همان کسی که چند روز قبل در منطقه هم زمان با من اسیر شده بود و برای چند لحظه پیش هم بودیم. سه نفر دیگر هم بودند: « براتعلی فاتحی».« نریمان رستمی» و« حمزه علی عسگری». آنها با دیدن من، فریاد زدند! آن گاه شروع به احوالپرسی و اینکه چرا مرا حالا به آنجا آوردهاند. تخت مرا کنار تخت« نریمان رستمی» قرار دادند. از اینکه در جمع بچههای خودمان بودم، قوت قلب گرفته بودم. طوری که مشکلات مسیر آمدنم تا آنجا و دردهایی که کشیده بودم را فراموش کردم. از وضع مجروح شدن شان سوال کردم.می دانستم محمد بلالی مانند خودم، پاهایش تیر خورده و شکستهاند. نریمان روی مین رفته، پاهایش تا زانو آسیب دیده و« حمزه علی عسگری» هم پای چپاش به شدت شکسته بود. به او هم وزنه بسته بودند. اما فاتحی، هر دو پایاش را از ناحیه مچ قطع کرده بودند. خیلی دردناک بود. حال همه وخیم بود. هر کدام به نوعی با درد و رنج دست و پنجه نرم میکردند.
از آنها پرسیدم:« چند روز است که اسیر هستند؟» گفتند:« 10 روز». جالب آنکه در نظر من پنج روز گذشته بود. این مدت پنج روز، از همان لحظه اول اسارت و مدتی که در راه بودم، مورد حسابم بود. یادم افتاد 5 روز بعد از عملیات تا موقع اسارت را بیهوش در منطقه جنگی افتاده بودم!در صورتی که فکر میکردم دو ساعت یا در نهایت یک روز تمام خواب و بیهوش بوده ام. به یقین لطف پروردگار شامل حال من شده بود. 5 شبانه روز بدون آب و غذا با آن همه خونریزی و انفجارات اطراف، جان سالم به در برده بودم.به راستی جای شکر داشت.(البته همه اینها را مدیون دعای مادرم میدانستم) حالا دیگر در جمع هم شهری و همرزمان خودم نیروی تازهای گرفته بودم. اگر چه هر پنج نفرمان از درد جراحات به خود میپیچیدیم، امّا این درد و رنجها صبر و استقامت ما را دوچندان میکرد و به روزهای آینده امیدوارتر میشدیم.
حال که با این برو بچهها صحبت میکردم، خدا میداند چقدر خوشحال بودم. انگار که آزاد شده بودم و در جمع بچههای توی جبهه بودم. کم کم از وضع آن بیمارستان و رسیدگی عراقیها صحبت به میان آمد. هیچ کدام راضی نبودند. گفتند:« تابه حال که زنده هستیم، خدا یار و نگهدار ما بوده است ». بیاختیار چشمانشان غرق در اشک میشد و سکوت میکردند.حال و هوای عجیبی در اتاق حکم فرما بود. نمیدانم از کجا شروع کنم و بنویسم ! از درد و آه و ناله بچهها، از ذکر و راز و نیازشان، از غربت و تنهایی آنها، از وضعیت آینده شان و....
آن روزها ایام عید نوروز هم بود. هر کدام از ما در سالهای گذشته در این روزها کنار خانواده امان بودیم، ولی اکنون تنها و غریب در این اتاق آن هم مجروح و دردمند حبس شده بودیم... در یکی از گوشههای ساختمان اصلی «بیمارستان الرشید بغداد» (بزرگترین بیمارستان عراق به حساب میآمد) در گوشهای دنج و خلوت، 6 اتاق و یک سالن قرار داشت. سه اتاق آن را که پرت بود، اختصاص داده بودند به اسرای جنگی. یکی از اتاقها اختصاص به مجروحین عراقیها داشت. دو اتاق دیگر هم مربوط به تجهیزات پزشکی و کارکنان آن قسمت بود. البته حمام، دستشویی و انباری هم وجود داشت. اما آن اتاقی که من و دیگر بچهها داخل آن بودیم اتاقی بود که در انتهای سالن بخش بود و در جوار اتاق مجروحین عراقی قرار داشت.
اندازه اتاق حدود 5×4 متر بود که هیچ پنجرهای در آن نصب نشده بود. در ورودی آن از دو جداره، یکی میلهای و دیگری آهنی کامل تشکیل شده بود. پنجره کوچکی هم بالای در وجود داشت. طوری که اگر شخصی ایستاده از آن نگاه میکرد، فقط صورتش پیدا بود. این پنجره کوچک را عراقیها فقط زمانی که کار خاصی داشتند، باز و بسته میکردند. در بالای یکی از دیوارهای اتاق، دستگاه تهویه هوایی کوچکی بود که دایم کار میکرد. تنها روزنهای بود که برای ما مشخص میکرد، چه موقع از شبانه روز است.
خوب به خاطر دارم، رنگ دیوارهای اتاق آبی آسمانی بود. بچههای قبل از ما یادگاریهای زیادی روی دیوارها نوشته بودند؛اسم، تاریخ اسارت، نام شهر و... با خود میگفتیم: «خدایا! نویسنده اینها الان کجایند؟!». در داخل اتاق 6 عدد تخت بود. از در که وارد میشدیم، تخت من کنار در و تخت اول به حساب میآمد. بعد از من، «نریمان رستمی» بود. بعد از تخت «نریمان»، تخت «محمد بلالی» قرار داشت. بعد «حمزه علی عسگری»، نفر پنجم «براتعلی فاتحی»، و تخت ششم هم خالی بود. این، آن اتاقی بود که من و دیگر بچهها چند هفته را باید در آن زندگی میکردیم و روزگار میگذراندیم. آن هم با آن وضعیت جسمانی بدی که ما داشتیم.
ادامه دارد...