سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه را نمی دانی مگو که در خبر دادنت از آنچه می دانی متهم می شوی . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :14
کل بازدید :35906
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/15
7:48 ص

http://jomhouriesصفحه جبهه و جنگ: بیژن کریمی
هزار شب و یک شب
• جراحت و اسارت
با زحمت زیاد چشمانم را باز کردم. همه جا تیره و تار بود. سعی کردم اطرافم را واضح‌تر ببینم. اما فقط توانستم تا چند متری خود را نگاه کنم. خوب یادم می‌آید، وقتی که خواستم بخوابم و چشم هایم را ببندم، اطرافم علف‌های تازه، سر از خاک بیرون آورده بود. و همه جا سرسبز بود. حالا فرق کرده بود و جز یکی دو متر اطراف من، بقیه جاها به رنگ خاکستری در آمده بود، انگار که سوخته بود.
« شاید وقتی خواب بودم، بچه‌های دیگه مرا جابه جا کرده‌اند ». ولی نه! یادم آمد که منطقه همان منطقه قبل از خواب است. چشم هایم خیلی سنگین شده بود. درد شدیدی در پاهایم احساس می‌کردم. دلم می‌خواست باز هم بخوابم. نمی‌دانم چه موقع از روز بود. پلک هایم را روی هم گذاشتم. نمی‌دانستم چه کار کنم. « خدایا ! چرا من اینجا هستم؟ چه بلایی سرم آمده؟ چرا نمی‌توانم خودم را حرکت بدهم؟ چرا بدنم این قدر سنگین شده؟ ». خیلی سعی کردم چیزی به خاطر بیاورم. دوباره به فکر فرو رفتم؛ چیز‌هایی یادم آمد. ما داشتیم عقب نشینی می‌کردیم.
اما یک دفعه تیری به پای چپم اصابت کرد. پایم شکست. زانوی پای راستم هم تیر خورد. وقتی زانوی پای راستم را گرفتم، تیر دیگری هم در کتفم نشست. نفسم بند آمد. چشم هایم تار شد. از بالای تپه به پایین غلت خوردم... و دیگر هیچ. با این افکار به خودم آمدم. سعی کردم کمی خود را حرکت بدهم، نتوانستم. لباس هایم خشک شده و به بدنم چسبیده بود. انگشتان پایم خیلی درد می‌کرد. مثل اینکه آنها را سخت طناب پیچ کرده بودند. دلم می‌خواست آنها را باز کنم. اما حتی نتوانستم سرم را بلند کنم.
باز هم سوال‌ها در فکرم تکرار شد:« خدایا چند ساعت است که اینجا هستم؟ پس بقیه بچه‌ها کجا هستند؟ عملیات چه شد؟». نمی‌دانستم. هیچ نمی‌دانستم. «خواب هستم یا بیهوش شده‌ام؟ حالا چه کار کنم ! خدایا خودت کمک کن». دعا کردم. قرآن خواندم زمزمه کردم، که...... یکدفعه صدای بلند رادیویی که موسیقی پخش می‌کرد، به گوشم خورد.خیلی سعی کردم، به صدای رادیو گوش بدهم. اما برایم واضح نبود. با خودم گفتم:« حتماً بچه‌ها‌ی خودمان همین نزدیکی‌ها هستند. باید یک جوری به آنها خبر بدهم که من اینجا هستم. تا بیایند کمکم کنند».
زبانم که قادر به تکلم نبود. تا آمدم با صدای بلند فریاد بزنم، درد در تمام بدنم پیچید. بهتر دیدم که آه و ناله کنم؛شروع کردم به آه و ناله کردن. شاید سه چهار دقیقه بیشتر نتوانستم.از خود بی‌خود شدم. دوباره چشمانم سنگین شد. همه جا را تار دیدم. اما این صدای رادیو به من نزدیک و نزدیکتر شد. با هر زحمتی بود، دوباره شروع به آه و ناله کردم. شاید این بار متوجه شوند، من اینجا هستم. آرام آرام صدای پاهای آنها را هم شنیدم. صدای رادیو واضح و مشخص نبود، یکدفعه صدا قطع شد. « یعنی چه شد؟».احساس کردم، دو سایه به من نزدیک و نزدیکتر شدند.خیلی خوشحال شدم.اما تشخیص آنها برایم خیلی مشکل بود. چشم هایم هنوز تار می‌دید.
• امید و یاس
از اینکه متوجه من شده بودند، خدا را شکر کردم. یک لحظه با خودم فکر کردم در بیمارستان هستم و روی تخت گرم و نرم آب و غذا به من می‌دهند. احساس راحتی داشتم. در همین فکرها بودم که یکدفعه چیزی تمام افکارم را پاره کرد و آن وقتی بود که قیافه آن دو نفر کمی برایم مشخص‌تر شده؛اورکتهای نظامی پلنگی، با شلوار و پوتین گتر کرده ! نوع لباسی که در بین بچه‌های ما سابقه نداشت.
یکّه خوردم. به حرف‌هایی که بین آنها رد وبدل می‌شد، گوش کردم،چیزی متوجه نشدم.هر چه سعی کردم از لابه لای حرفهای شان چیزی دستگیرم شود، نشد که نشد. بله، آنها با هم به زبان عربی صحبت می‌کردند !
« عراقی ها!» احساس کردم، دنیا روی سرم خراب شده است. خیلی نا امید شدم. یاس و نا امیدی تمام وجودم را فرا گرفت. آخر فکر همه چیز را کرده بودم، جز این یکی. هیچ به فکرم خطور نکرده بود، روزی اسیر بشوم. وقتی کلمه اسیر و اسارت و زندان در ذهنم نقش بست، تمام دردهای تنم را برای چند لحظه فراموش کردم. انگار تازه تیر خورده بودم. وقتی تمام تلاش و زحمات خود و دیگر رزمندگان را در آن مسیر سخت کوهستانی که شب تا دمادم صبح بالا و پائین رفتیم تا به منطقه عملیاتی رسیدیم، مرور کردم.
حال عجیبی به من دست داد. انگار نا امید شده بودم. به خانه و مدرسه، پدر و مادر، خواهران و برادرم فکر کردم و اینکه دیگر تا چند سالی و شاید برای همیشه نتوانم آنها را ببینم. اما باز هم ته دلم یک ذره امید پیدا شد. با خودم گفتم: « بالاخره این هم یکی از آثار جنگه. خدا خواسته قسمت و سرنوشت ما این جوری رقم بخوره».
l


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید