سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون حدیثى را شنیدید آن را فهم و رعایت کنید ، نه بشنوید و روایت کنید که راویان علم بسیارند و به کاربندان آن اندک در شمار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :10
کل بازدید :35914
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/16
9:22 ص

آکاایران: خاطرات اسارت (3)

آکاایران صفحه جبهه و جنگ: بیژن کریمی
هزار شب و یک شب
به گزارش آکاایران * در آستانه مرگ
در همین فکرها بودم که یکدفعه با صدای یکی از عراقی ها به خود آمدم. حالا دیگر خودم را برای رویارویی با آنها آماده می دیدم. خوب که به من نزدیک شدند و بالای سرم آمدند، منتظر شدم ابتدا آنها چیزی بگویند. قبل از اینکه با من صحبتی بکنند، خودشان کمی با هم حرف زدند. آن یکی که مسن تر بود، راه افتاد و از ما فاصله گرفت. من که چیزی از حرفهای شان نفهمیدم که چه خبر شده و او چرا رفت؟ به هر حال، این یکی که جوان بلند قد و خوش سیمایی هم بود، بالای سرم ایستاد. من خوب نگاهش کردم. اگر چه هنوز به خوبی نمی توانستم، ببینم. اما یادم است که دوست داشتم ببینم عراقی ها چه شکلی اند! اسلحه با خودش نداشت. یک اورکت پلنگی نظامی تنش بود. شلوار گتر کرده بود. با پوتین هایی که محکم بسته شده بود. یک فانسقه روی اورکت، دور کمرش که یک قمقمه آب بود و دو نارنجک و یک کلاه سیاه هم روی سرش که کمی کج گذاشته بود. خوب که براندازش کردم، متوجه شدم او هم به من نگاه می کند. اما نه نگاه مهربان، از چشم هایش خواندم که از چیزی ناراحت است.
نمی دانم شاید هم کینه به دل داشت. بالاخره لب به صحبت باز کرد و با اولین کلمه گفت:« بسیجی؟!» من هم خیلی سریع جواب دادم:« نعم! ». بلافاصله سوال کرد:« ما اسمک؟» من هم در جواب گفتم:« بیژن!». متوجه نشد. باز هم سوال کرد. من سریع فهمیدم که در زبان عربی حرف « ژ » نیست.
برای بار دوم گفتم:« بیجان!». سری تکان داد. قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، من که از شدت تشنگی تاب و توان نداشتم و لب هایم خشکیده بود، گفتم: «ماء، ماء» (آب، آب). نگاهی به اطرافش کرد. قمقمه اش را درآورد و ریخت روی صورتم. بعد از این کار انگار که لذت برده باشد، لبخندی روی لبانش نقش بست. وقتی دید، من دارم او را نگاه می کنم. بالای سرم قرار گرفت. کف پوتین اش را روی پیشانیم قرار داد. کمی فشار داد.سنگ های زیر سرم را به خوبی حس کردم. شاید تاآن لحظه فکر نمی کردم، پس از آن چه رفتاری با من خواهد داشت. یکی از نارنجک هایش را در آورد و همین طور که هنوز پای اش روی پیشانی من بود، آن را توی دستش بالا و پایین انداخت. بعد از چند لحظه پایش را برداشت و کمی از من فاصله گرفت.
«خدایا! چه خیالی داره؟ می خوا هد چکار کنه!؟ » در خیال خودم بودم که بی مقدمه گفت: «ارید اقتلک» (می خواهم بکشمت!) دشمن است دیگر، چه انتظاری غیر از این می توان داشت. کار خودم را تمام شده دیدم. بهتر دیدم، که خود را دست تقدیر و سرنوشت بدهم. ته دلم دلهره و وحشتی بر پا بود. شروع کردم به زمزمه ی:« اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله». اما هنوز ته دلم می لرزید. از طرفی آن عراقی هم ضامن نارنجک را کشید و بدون این که حرفی بزند(خدایا تو خود شاهد هستی، حالا که دارم این مطالب را می نویسم، انگشتانم می لرزد) نارنجک را به طرف من پرتاب کرد. خیلی سریع هم خودش فرار کرد و از آنجا دور شد. نگاهم نارنجک را دنبال کرد نارنجک بود که کنار ساق پاهایم افتاده بود. (وقتی تیر خوردم و رو به پایین تپه غلت خوردم، جوری توی سراشیبی تپه افتاده بودم که سرم رو به پائین و پاهایم رو به بالای تپه بود) این نارنجک وقتی به زمین افتاد شروع به غلت خوردن کرد. درست در همان جهتی که پرتاب شده بود.
باور نمی کنید، شاید چیزی حدود دو متر حالا کمتر یا بیشتر، از من دور شد. طوری که درگودالی افتاد. دیگر نارنجک را نمی دیدم. همین جور می لرزیدم و احساس سرمای شدیدی به من دست داده بود: « اگر منفجر بشود، چطور می شوم؟ آیا می میرم؟ یا زنده می مانم!» (خدایا آن چه حالی بود که من داشتم و الان نمی توانم بنویسم).
* ترکش بند پوتین را باز کرد
یکباره احساس کردم، تمام اطرافم داغ شد. انگار یکی از زمین مرا بلند کرد و کمی آن طرفتر به زمین زد. بله! نارنجک منفجر شده بود.
بعد از این، نمی دانم چرا احساس عجیبی در پاهایم، درست همان جایی که بند پوتین به پایم فشار می آورد، وارد شد. احساس راحتی بود. هنوز گیج و منگ بودم. زوزه و وز وز عجیبی توی گوشم به صدا در آمد. تازه متوجه شدم، پایم که شکسته بود و آنقدر ورم کرده بود که پوتین برای آن تنگ شده بود و فشار زیادی به پایم می آورد (پای چپم)، با منفجر شدن نارنجک، ترکشی که روی بند پوتین اصابت کرد،آن را باز نموده، حالا احساس راحتی می کردم! متوجه شدم سمت چپ بدنم داغ شده، انگار که آب داغی روی آن ریخته باشند. بله! چندتایی از ترکش های نارنجک به بدنم اصابت کرده بود. آن داغی از خونریزی بود. آه و ناله می کردم.
ادامه دارد...


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید