صفحه جبهه و جنگ: * فقط یاد خدا بود
حالا دیگر جز صدای سوتی که توی گوشم بود، چیز دیگری نمیشنیدم. چند لحظه بعد دیدم آن عراقی جوان که نارنجک پرتاب کرده بود، باز هم بالای سرم قرار گرفت!... این بار میخندید و با تعجب به من نگاه میکرد! حالا دیگر هم به زحمت میدیدم و هم میشنیدم. وقتی که خوب نزدیک من شد، یکباره سر و کله آن عراقی مسن سالتر هم پیدا شد. یک پتو در دستش بود و با زبان عربی سر آن جوانک فریاد میزد.
برایم مشخص بود وی را به خاطر کاری که کرده بود، سرزنش میکرد. نزدیک من شد.کنار من نشست. دستی بر سر و صورتم کشید. نگاهم توی صورتش افتاد. خندهای روی لبانش بود. نه مانند خنده آن یکی. با دیدن او دوباره امید به جانم افتاد. چند لحظه بعد پتویی را که با خود آورده بود، پهن کرد. با عربی چیزهایی به جوان گفت. از او میخواست کمک کند، تا مرا داخل پتو بگذارند. دوتایی به طرف من آمدند. جوان، پاهای مرا گرفت و عراقی مسنتر دستهای مرا،و از زمین بلند کردند که درون پتو بگذارند، اما چشمتان روز بد نبیند، وقتی این دو نفر مرا از زمین بلند کردند، چنان درد عمیقی از ناحیه پا در مغزم رخنه کرد، که از شدت درد زبانم بند آمد. همچنین وقتی داخل پتو قرارم دادند، تازه متوجه پایم شدم. استخوانهای
سفید خرد شده رانم را دیدم که با لختههای خون آغشته شده بود. و ساق پایم که از مچ شکسته و 180 درجه چرخیده بود. این مسئله دردم را بیشتر میکرد. تا به آن روز که 17 سال از عمرم
می گذشت، به یاد نداشتم که به چنین دردهای عجیب و غریبی مبتلا شده باشم. وقتی فکر آن موقعها را میکنم، میبینم فقط و فقط یاد خدا و او بود که نجاتم داده است.
وقتی مرا توی پتو گذاشتند، دو طرف پتو را گرفتند و به طرف بالای تپه حرکت کردند. در راه که میرفتیم، کمرم با سنگهای روی زمین برخورد میکرد. علاوه بر درد نواحی مجروح شده، این نوع حمل کردن، جاهای سالم بدنم را هم دچار آسیب دیدگی میکرد! پس از حدود نیم ساعت پیاده روی، بالاخره به منطقهای رسیدیم که نیروهای عراقی آنجا مستقر بودند.
به نظر میآمد که این افراد نیروهای خط اول بودند و کمی عقبتر نیروهای پشتیبانی استقرار داشتند، که میبایست مرا به آنجا میبردند.
چند دقیقه بعد مرا کنار یکی دیگر از بچههای خودمان که به سرنوشت من دچار شده بود، قرار دادند. او«محمد بلالی» بود. اهل شهرکرد. میشناختمش. با هم احوالپرسی کردیم.
بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «چند ساعته اسیر شدی؟». در جوابم گفت: « 4 روزه تو این منطقه افتادم. 2 الی 3 ساعتی هم هست که اسیر شدهام ». من که فکر میکردم چند ساعت بیشتر نیست که از شروع عملیات گذشته، این حرف او مرا به تعجب وا داشت. «یعنی ممکنه مدتی را که به خیال خودم، خواب بودم، همهاش را که مدت 4 روز بوده، آنجا بیهوش روی زمین افتاده باشم!». باورش برایم مشکل بود،اما خیلی زود این موضوع را فراموش کردم. از محمد که او هم مانند من به شدًت مجروح شده بود، ولی به خاطر روحیه بالایی که داشت از من سرحالتر بود.
سوال کردم:« حالا با ما چه کار میکنند؟». خیلی خونسرد در جوابم گفت:« نگران نباش! هر چه خدا بخواد، همان میشه. راهی را که ما انتخاب کردیم از این خطرها زیاد دارد. فقط توکلت به خدا باشد».
حرفهای محمد چنان تسکینی به من داد که برای چند لحظه، حال و روز خودم را فراموش کردم. محمد کمی پسته که از جیره غذایاش همراه داشت، به من داد. با هم شروع به خوردن کردیم. البته من که زیاد قادر به حرکت دستهایم نبودم.این محمد بود که در دهان من میگذاشت. از اینکه دو نفر شده بودیم، خیلی خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. چون بلافاصله دو نفر عراقی که مرا پیدا کرده بودند، سراغم آمدند. دو سر پتو را گرفته و من و محمد را از هم جدا کردند.
* آتش زدن دسته جمعی شهدا!!
تو راه که همینطور ما را به عقب میبردند و از تپهها بالا و پائین میرفتیم، سخت در عذاب بودم. پیکر به شهادت رسیده نیروهای خودی را میدیدم که چقدر آرام در خون خود آرمیدهاند. به نقطهای رسیدیم که عراقیها تمام شهدای ما را جمع میکردند و در دره کوچکی میانداختند. چند نفر دیگر هم با بیل و کلنگ روی آنها خاک و سنگ میریختند. صحنه دردناکی بود.
دیگر خودم را فراموش کرده بودم. به خصوص که کمی آنطرف تر، چند نفر از عراقیها روی جنازه شهدایی که گوشهای جمع کرده بودند، نفت یا بنزین میریختند، به قصد اینکه آنها را آتش بزنند. وقتی این صحنهها را میدیدم، دنیا برایم تنگ و تاریک میشد...
دلم میخواست مرا نیزهمانطور کنار آن بچهها میگذاشتند و آتش میزدند. به خدا فقط برای نوشتن یا قصد اینکه نوع نوشتن را خیلی احساساتی کرده باشم، یا خدای ناکرده بخواهم احساسات کسی را جریحهدار بکنم، این مطالب را نمینویسم. این عین واقعیت بود که نوادگان یزید، با اجساد شهدای ما این گونه رفتار میکردند.