سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با برادریِ خدایی است که [درخت] برادری به بار می نشیند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :1
کل بازدید :35836
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/2/4
10:19 ص

* نیروی تازه در جمع همرزمان
تجربه تلخ عکس گرفتن قبلی هنوز در ذهنم بود. اما خوش رفتاری او باعث شد مانند قبل اذیت نشوم. هر طور بود عکس‌هایی از پایم گرفت. بعد از آن گفت: «باید به پایت وزنه کششی نصب کنم». با چسبهای محکمی که انتهای آن نخی بود، پایم را به وزنه آویزان کرد. وزنه که نه،بلکه سنگ و آجر.آنها را به نخ چسب وصل نمود و از تخت آویزان کرد. چون پایم در همین کشش بود، اوایل کار خیلی درد داشتم، اما رفته رفته عادت کردم. وقتی همه زخم هایم را پانسمان کرد و کارش تمام شد، صبحانه برایم آورد. بیسکویت بود و شیر گرم. من که از روز قبل چیزی نخورده بودم، با اشتهای تمام شروع به خوردن کردم. بعد از صبحانه تخت مرا به اتاق آخر سالن بردند. وقتی داخل اتاق شدم،چهار نفر دیگر هم آنجا بودند. چهار نفر از بچه‌های گردان خودمان بودند! دلم به سوی آنها پر کشید.
چشمم به « محمد بلالی» افتاد. همان کسی که چند روز قبل در منطقه هم زمان با من اسیر شده بود و برای چند لحظه پیش هم بودیم. سه نفر دیگر هم بودند: « براتعلی فاتحی».« نریمان رستمی» و« حمزه علی عسگری». آنها با دیدن من، فریاد زدند! آن گاه شروع به احوالپرسی و اینکه چرا مرا حالا به آنجا آورده‌اند. تخت مرا کنار تخت« نریمان رستمی» قرار دادند. از اینکه در جمع بچه‌های خودمان بودم، قوت قلب گرفته بودم. طوری که مشکلات مسیر آمدنم تا آنجا و دردهایی که کشیده بودم را فراموش کردم. از وضع مجروح شدن شان سوال کردم.می دانستم محمد بلالی مانند خودم، پاهایش تیر خورده و شکسته‌اند. نریمان روی مین رفته، پاهایش تا زانو آسیب دیده و« حمزه علی عسگری» هم پای چپ‌اش به شدت شکسته بود. به او هم وزنه بسته بودند. اما فاتحی، هر دو پای‌اش را از ناحیه مچ قطع کرده بودند. خیلی دردناک بود. حال همه وخیم بود. هر کدام به نوعی با درد و رنج دست و پنجه نرم می‌کردند.
از آنها پرسیدم:« چند روز است که اسیر هستند؟» گفتند:« 10 روز». جالب آنکه در نظر من پنج روز گذشته بود. این مدت پنج روز، از همان لحظه اول اسارت و مدتی که در راه بودم، مورد حسابم بود. یادم افتاد 5 روز بعد از عملیات تا موقع اسارت را بیهوش در منطقه جنگی افتاده بودم!در صورتی که فکر می‌کردم دو ساعت یا در نهایت یک روز تمام خواب و بی‌هوش بوده ام. به یقین لطف پروردگار شامل حال من شده بود. 5 شبانه روز بدون آب و غذا با آن همه خونریزی و انفجارات اطراف، جان سالم به در برده بودم.به راستی جای شکر داشت.(البته همه اینها را مدیون دعای مادرم می‌دانستم) حالا دیگر در جمع هم شهری و همرزمان خودم نیروی تازه‌ای گرفته بودم. اگر چه هر پنج نفرمان از درد جراحات به خود می‌پیچیدیم، امّا این درد و رنج‌ها صبر و استقامت ما را دوچندان می‌کرد و به روزهای آینده امیدوارتر می‌شدیم.
حال که با این برو بچه‌ها صحبت می‌کردم، خدا می‌داند چقدر خوشحال بودم. انگار که آزاد شده بودم و در جمع بچه‌های توی جبهه بودم. کم کم از وضع آن بیمارستان و رسیدگی عراقی‌ها صحبت به میان آمد. هیچ کدام راضی نبودند. گفتند:« تابه حال که زنده هستیم، خدا یار و نگهدار ما بوده است ». بی‌اختیار چشمانشان غرق در اشک می‌شد و سکوت می‌کردند.حال و هوای عجیبی در اتاق حکم فرما بود. نمی‌دانم از کجا شروع کنم و بنویسم ! از درد و آه و ناله بچه‌ها، از ذکر و راز و نیازشان، از غربت و تنهایی آنها، از وضعیت آینده شان و....
آن روزها ایام عید نوروز هم بود. هر کدام از ما در سال‌های گذشته در این روزها کنار خانواده امان بودیم، ولی اکنون تنها و غریب در این اتاق آن هم مجروح و دردمند حبس شده بودیم... در یکی از گوشه‌های ساختمان اصلی «بیمارستان الرشید بغداد» (بزرگترین بیمارستان عراق به حساب می‌آمد) در گوشه‌ای دنج و خلوت، 6 اتاق و یک سالن قرار داشت. سه اتاق آن را که پرت بود، اختصاص داده بودند به اسرای جنگی. یکی از اتاق‌ها اختصاص به مجروحین عراقی‌ها داشت. دو اتاق دیگر هم مربوط به تجهیزات پزشکی و کارکنان آن قسمت بود. البته حمام، دستشویی و انباری هم وجود داشت. اما آن اتاقی که من و دیگر بچه‌ها داخل آن بودیم اتاقی بود که در انتهای سالن بخش بود و در جوار اتاق مجروحین عراقی قرار داشت.
اندازه اتاق حدود 5×4 متر بود که هیچ پنجره‌ای در آن نصب نشده بود. در ورودی آن از دو جداره، یکی میله‌ای و دیگری آهنی کامل تشکیل شده بود. پنجره کوچکی هم بالای در وجود داشت. طوری که اگر شخصی ایستاده از آن نگاه می‌کرد، فقط صورتش پیدا بود. این پنجره کوچک را عراقی‌ها فقط زمانی که کار خاصی داشتند، باز و بسته می‌کردند. در بالای یکی از دیوارهای اتاق، دستگاه تهویه هوایی کوچکی بود که دایم کار می‌کرد. تنها روزنه‌ای بود که برای ما مشخص می‌کرد، چه موقع از شبانه روز است.
خوب به خاطر دارم، رنگ دیوار‌های اتاق آبی آسمانی بود. بچه‌های قبل از ما یادگاری‌های زیادی روی دیوارها نوشته بودند؛اسم، تاریخ اسارت، نام شهر و... با خود می‌گفتیم: «خدایا! نویسنده این‌ها الان کجایند؟!». در داخل اتاق 6 عدد تخت بود. از در که وارد می‌شدیم، تخت من کنار در و تخت اول به حساب می‌آمد. بعد از من، «نریمان رستمی» بود. بعد از تخت «نریمان»، تخت «محمد بلالی» قرار داشت. بعد «حمزه علی عسگری»، نفر پنجم «براتعلی فاتحی»، و تخت ششم هم خالی بود. این، آن اتاقی بود که من و دیگر بچه‌ها چند هفته را باید در آن زندگی می‌کردیم و روزگار می‌گذراندیم. آن هم با آن وضعیت جسمانی بدی که ما داشتیم.
ادامه دارد...


  
  

بیمارستان بغداد
در این مدّت اسارت برای دومین بار به یاد مسئله ی« تقیه » افتادم. چنان قهقهه‌ای زد که گویا دنیا را به او بخشیده بودند. بعد داخل اتاق، نزدیک در میله‌ای رفت. یک تکه نان خشک (مانند نان‌های ساندویچ خودمان) و یک کم آب توی بشقاب برایم آورد. کنارم گذاشت و خودش جهت ادامه نگهبانی کمی از من دور شد. خیلی سعی کردم آب و نان را بردارم و بخورم. اما دست‌ها و دیگر اعضای بدنم قادر به حرکت نبود. تمام بدنم یخ زده بود.
نمی دانستم چه کار کنم، خود نگهبان عراقی جلو آمد. گویا شاهد تلاش بی‌ثمر من بود. با پوتین‌هایش
زیر سرم را بلند کرد. بشقاب آب را هم روی سینه‌ام گذاشت. سرم را آنقدر بلند کرد که لبانم به لبه بشقاب رسید و توانستم کمی آب بخورم. نمی‌دانید چقدر این آب به دهان من گوارا بود. اما خیلی زود پایش را رد کرد. طوری که سرم به موزائیک‌های کف برخورد کرد. بشقاب را از روی سینه‌ام برداشت و تکّه نان را به جایش گذاشت. به هر صورتی با دست هایم نان را به طرف دهانم حرکت دادم. خیلی خشک بود. قابل خوردن نبود. سعی کردم آن را بجوم، ولی بی‌نتیجه بود. ناچار نان را رها کردم. نمی‌دانم چقدر آنجا بودم. ولی یادم است در طول آن مدت، همه‌اش به فکر جاهای گرم،تخت بیمارستان، خانه مان، پای کرسی، غذاهای مادر و... بودم. یک لحظه احساس غربت و تنهایی به من دست داد. نمی‌دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید. تا آن لحظه حتی فکر نکرده بودم، چه کسانی داخل اتاقک های
اطراف هستند. یک‌باره صدایی مرا متوجه یکی از اتاق‌ها کرد. از آن پنجره میله‌ای کوچک بالای در اتاق کسی گفت:« برادر! تازه اسیر شدی؟ کی اومدی! بچّه کجا هستی؟...».
از اینکه در آن دیار غربت صدای یک هم وطن، یک همرزم را می‌شنیدم، خوشحال شدم. سریع و تند تند به سوالات او جواب دادم.سپس از او سوال کردم: «چرا مرا داخل اتاق نمی‌آورند؟ اینجا سرد است». او گفت:« تو اگر مجروح هستی، به بیمارستان می‌روی».البته موقع صحبت کردن ما چند بار نگهبان عراقی سر آن بنده خدا داد زد، اما او اعتنایی نکرد. چند بار هم سر من داد. وقتی متوجه شدم بچه‌های خودمان داخل اتاقها هستند، کمی روحیه گرفتم. خیلی دلم می‌خواست مرا پیش آنها ببرند. اما....باز هم با صدای باز شدن درهای فلزی، دو سرباز عراقی با برانکارد به طرف من آمدند. حدس زدم که می‌خواهند مرا ببرند. نزدیکم شدند. مرا درون برانکارد گذاشتند و به طرف آمبولانسی، که جلو سالن توقف کرده بود، بردند.
بلافاصله مرا درون آمبولانس گذاشتند و حرکت کردند. همان مسیر با دیوارهای بلند سفید دوباره تکرار شد. هر چند مترهم یک برجک نگهبانی و گاهی توقف.رفتیم ورفتیم تا بالاخره وارد خیابانهای بغداد شدیم. فکر می‌کنم ساعت 10 یا 11 شب بود وارد بیمارستان بسیار بزرگی شدیم.ابتدای ورودی بیمارستان، تابلوی بزرگی دیدم که روی آن نوشته شده بود: « المستشفی الرشید بغداد ». بیمارستان وسعت بزرگی داشت. آمبولانس دور زد و در گوشه‌ای توقف کرد. ربع ساعت بعد در آمبولانس باز شد. دو عراقی داخل آمبولانس و دو پرستار مرد از بیمارستان در برابرم قرار گرفتند. مرا پیاده کردند و روی تخت چرخداری گذاشتند.پس از آن آمبولانس حرکت کرد و رفت. دو پرستار هم مرا به انتهای حیاطی که از بقیه محیط بیمارستان جدا بود، بردند. آنجا ساختمانی با دیوارهای سفید بود که مرا به آنجا بردند. وقتی داخل ساختمان شدم، کناری رهایم کردند و رفتند. جای گرمی بود.
خوشحال بودم که دیگر به بیمارستان رسیده ام. چند دقیقه بعد پزشکیاری نزدیکم آمد. فارسی را دست و پا شکسته حرف می‌زد. احوالپرسی کرد و بدن مرا مختصر معاینه‌ای کرد. خودش را «دکتر حمید » معرفی کرد. اسم مرا هم پرسید.به نظر خوش اخلاق بود. گفت: « الان آمپولی بهت تزریق می‌کنم که تا صبح بخوابی».وقتی آمپول را به من تزریق کرد، گفت:« شمارش کن. البته به زبان انگلیسی». هنوز به هفت نرسیده بودم که چشم هایم سنگین شد و دیگر هیچ چیزاحساس نکردم.
چشم هایم هنوز سنگین و گیج بود. اثر همان آمپول مرفین شب قبل بود. صبح دکتر حمید بالای سرم بود. سعی می‌کرد مرا بیدار کند. اما چشم هایم هنوز سنگین و گیج بود. اثر همان آمپول مرفین شب قبل بود. دکتر حمید و دو نفر دیگر که لباسهای سفید پزشکی داشتند، مرا بلند کردند و به طرف حمام بردند. مرا کف حمام گذاشتند. درد شدیدی هنوز احساس می‌کردم بوی تعفن گرفته بودم واین حمام برایم نعمت بود.دکتر حمید خودش داخل حمام شد. تشت بزرگی هم آورد. آن را تا نیمه آب گرم کرد. بعد مادّه «سافلون» به آن اضافه کرد. لباس عربی تنم را هم درآورد. گفت:« باید تحمّل کنی». بعد شروع کرد به کندن چسبها و پانسمان‌های جراحات. چسبها خیلی محکم چسبیده بود. وقتی آنها را جدا می‌کرد، تمام موهای پایم نیز کنده می‌شد. البته دکتر سعی می‌کرد با صبر و حوصله آنها را بکند تا کمتر اذیت شوم. با این وجود درد آور بود. چاره‌ای جز تحمل هم نداشتم. آب گرم و سافلون را می‌ریخت، بعد پانسمان‌ها
را جدا می‌کرد. وقتی تمام چسب و پانسمان‌ها را کند، شروع به شستن بدنم کرد. برایم عجیب بود که خود او آن هم دلسوزانه اقدام به شستشوی من می‌نماید. چون برخوردعراقی‌های قبلی در نظرم خوب نبود.
دکتر مرا شگفت زده کرد. تمام بدنم را صابون زد. وقتی هم این کار تمام شد، با دو نفر دیگر مرا برد و روی همان تخت داخل سالن گذاشت. وسایل پانسمان را آورد. با دقت تمام زخم‌ها را بخیه کرده، پانسمان نمود. آن گاه گفت: « باید از پایت عکس بگیریم».
ادامه دارد.


  
  

Baghdad prison
With much trouble I could give half a wheel on the bed and I could ambulance ambulance door glass lines of traffic signs read: "Baghdad, 235 km". I guess I live in Baghdad or camps there. Where was the one where I do not know, an ambulance pulled up. One of the soldiers opened the door. Look at me. Brief greeting. Then shut the door and left. A few minutes later reintroduced. I strongly feel hunger was lost. Thirst too. Perhaps an hour went another way. Through the same glass, I looked into the front room. And ate the sandwiches were! I have a large no.
I was no longer able to endure hunger and thirst. I yelled out loud. Maybe I"ll take a large. However, right, with his fist glass and sound "Quiet, quiet," he was tall. I beg and plead not have any benefit. Myshkaft Baghdad and trod the road ambulance. The problem of food and water but that was not news but also added to my problems and it was the bathroom. I"ve had a strange pressure. I tried to explain several times. I have problems, but as if they are injured. I had forgotten. It is known that on purpose. I can no longer tolerate such pressure and urine when it was difficult, I decided somehow their comfortable fit. This did the same. But as the series before that I was in a hospital bed, I could not just comfort her. After a few minutes I was comfortable because I feel relaxed, yet I fear that Iraqi soldiers would stop me and take the series to see what it was not the situation in their serum! Fortunately it did not happen and they just continued on his way.
I think it was 3 pm dramatically the way, chose to bypass. After a few minutes we realized the military environment. A few minutes later they stopped and opened the rear ambulance. I visited a few senior officers and questioned. After two three Iraqis who were identified with their digital cameras, reporters are a few photos of me. Also asked him questions. Such as: "Why did you come to the front? Do you want to continue the war? Or not! "Etc .... A few minutes later, closed the door and left. To set off again and we got out of the military environment and moved toward Baghdad. Into the distance along the road to Baghdad was 25 km ...
Gradually the air went dark streets of Baghdad, a burst Gzashtym.tmam one day I was in the ambulance. Without water or bread to give me. The lights of the city that saw ambulances were on the same lines on the glass. "Where are me!" I wanted very much to take me to the hospital. Maybe the medicines and treatment as I had little food or water. I saved at least of the problems. The ambulance stopped in front of the door. When the door opened, go a little further. Again in another. When they heard the sound of opening and closing. And then one in the other, the concierge before you open the door, the driver was questioned and finally allowed to move in the ambulance Dad.ranndh. I wanted to know where I am now, so I once again tried to look out. Nothing was found except the high walls. Every few yards that went to the front, a lookout tower, was also not exhaustible and white walls.
Until an ambulance stopped somewhere. Ran away and was later reversed. After a while, until they came to the door. It was long hall it was clear that the night lights. As with iron bars in prison appeared in front of me. I thought I should be in prison. When they came for me when I walk, one of two other Iraqis were non-commissioned officers. The driver and his companion took me down. Of the first rod and the second and third at the bar in a bar along the hall was dim and dark half, passed. The end of the hall. Since it was found that the sky appeared a small yard. Both chambers around the courtyard that had its doors covered with iron bars. Had never seen a place like this.
Iraqi soldiers last me the same room, on the floor and left. They go door was closed one by one. Iraqi guards stood in front of them. I was surprised that all security. Even the troops themselves were Myamdndatmad from the outside, because they were searched and interrogated. A few minutes on the floor mosaics was cold. The bus was cold, shaking. Increased thirst and hunger and cold, my feet were sore. The Sbrkrdm who come to me, not news. Of the officers in 2 to 3 meters I was walking, I asked for some water and bread. I asked him several times, but did not take any notice to me. Every time I said something or that and Nalhay, only replied: "scat" means do not Bash.hrf silent. But since that did not endure cold and hunger, I asked again. The guard was frustrated. I came close. He said: "Say: Khomeini ..., to give you food and water." It was very difficult for me to repeat the words. But not now. I repeat what I wanted from him. Pressure thirst, hunger and other cold cut Taqtm.
continues...


  
  

صفحه جبهه و جنگ: * زندان بغداد
با زحمت زیاد توانستم خودم را نیم چرخی روی تخت آمبولانس بدهم و بتوانم از لای خطوط شیشه آمبولانس یکی از تابلوهای علائم راهنمایی رانندگی را بخوانم؛« بغداد 235 کیلومتر». حدس زدم مرا به بغداد یا اردوگاه‌های آنجا می‌برند. در یک جایی که نمی‌دانم کجا بود، آمبولانس توقف کرد. یکی از سربازها در را باز کرد. نگاهی به من کرد. احوال پرسی مختصری کرد. سپس در را بست و رفت. چند دقیقه بعد دوباره به راه افتادند. به شدّت احساس گرسنگی به من دست داده بود. تشنگی هم همینطور. شاید یک ساعت دیگر راه را ادامه دادیم. از همان خطوط روی شیشه، داخل اتاق جلو را نگاه کردم. ساندویچ‌هایی گرفته بودند و می‌خوردند ! بدون اینکه توجه‌ای به من داشته باشند.
دیگر طاقت تحمل گرسنگی و تشنگی را نداشتم. با صدای بلند فریاد زدم. شاید به من هم توجه‌ای کنند. اما نفر سمت راست، با مشت به شیشه زد و صدای «ساکت، ساکت» او بلند شد. فهمیدم التماس کردن و درخواست کردن هیچ سودی نخواهد داشت. آمبولانس دل جاده بغداد را می‌شکافت و جلو می‌رفت. امّا از آب و غذا خبری نبود.در این میان مشکل دیگری هم بر مشکلات من افزوده شد و آن انجام دستشویی بود. فشار عجیبی به من دست داده بود. چند بار سعی کردم به آنها بفهمانم. مشکل دارم، ولی انگار نه انگار که مجروحی دارند. مرا فراموش کرده بودند. این کار آنها معلوم بود که از روی عمد است. وقتی چنین دیدم و دیگر تحمل فشار ادرار برایم مشکل بود، تصمیم گرفتم هر طور شده خود را همان جا راحت کنم.این کار را کردم. اما همانند سری قبل که روی تخت بیمارستان بودم، نتوانستم درست خود را راحت کنم. پس از چند دقیقه به خاطر اینکه راحت شده بودم احساس آرامش کردم، امّا با این وجود ترس آن داشتم که سربازان عراقی مبادا توقف کنند و سری به من بزنند که با دیدن آن اوضاع معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورند! خوشبختانه هم چنین نشد و آنها همینطور به راه خود ادامه دادند.
فکر می‌کنم نزدیکی‌های ساعت 3 بعدازظهر بود که در بین راه، مسیر فرعی را انتخاب کردند. بعد از چند دقیقه متوجه شدم وارد محیط نظامی شده ایم. دقایقی بعد توقف کردند و در عقب آمبولانس را باز کردند. ابتدا چند افسر ارشد از من دیدن کردند و سوالاتی پرسیدند. بعد هم دو سه عراقی که با دوربینهای عکاسی خود مشخص می‌کرد، خبرنگار هستند، چند عکس از من گرفتند. سوالاتی هم پرسیدند. از جمله اینکه: « چرا به جبهه آمدی؟ آیا می‌خواهید به جنگ ادامه دهید؟ یا نه!» و غیره....چند دقیقه بعد در را بستند و رفتند. دوباره به راه افتادیم و از آن محیط نظامی خارج شدیم و به طرف بغداد حرکت کردیم. تابلوی کنار جاده مسافت، تا بغداد را 25 کیلومتر مشخص می‌کرد...
هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت که یکی یکی خیابانهای بغداد را پشت سر هم گذاشتیم.تمام روز را درون آمبولانس بودم. بدون اینکه آبی یا نانی به من بدهند. چراغ‌های سطح شهر را که روشن بودند از همان خطوط روی شیشه آمبولانس دیدم. «مرا کجا می‌برند!» خیلی دلم می‌خواست که مرا به بیمارستان ببرند. شاید آنجا ضمن دوا و درمان کمی غذا یا آب هم به من می‌دادند. لااقل از این مشکلات نجات پیدا می‌کردم. آمبولانس جلوی دری توقف کرد. وقتی در باز شد، کمی جلوتر رفت. باز هم در دیگری. چون صدای باز و بسته شدن آنها را می‌شنیدم. و پس از آن یک در دیگر، که دربان قبل از اینکه در را باز کند، از راننده سوالاتی کرد و در نهایت اجازه ورود داد.راننده آمبولانس را به حرکت در آورد. دلم می‌خواست بدانم اکنون کجا هستم، برای همین یکبار دیگر سعی کردم بیرون را نگاه کنم. هیچ چیز جز دیوارهای بلند پیدا نبود. هر چند متری که به جلو می‌رفتیم، یک برجک دیده بانی هم به چشم می‌خورد و دیوارهای سفید تمام شدنی نبود.
تا اینکه یک جایی آمبولانس توقف کرد. دور زد و بعد دنده عقب گرفت. مدتی گذشت، تا آمدند در را باز کردند. سالن درازی بود که در تاریکی شب چراغهایی در آن روشن بود. میله‌های آهنی همانند در زندان جلوی چشمم نمایان شد. فکر کردم باید زندان باشد. وقتی سراغم آمدند که مرا پیاده کنند، یکی دو درجه‌دار عراقی دیگر هم آمدند. راننده و همراهش مرا پیاده کردند. از اولین در میله‌ای و دومین در میله‌ای و سومین در میله‌ای که در امتداد همان سالن کم نور و نیمه تاریک بود، گذشتیم. انتهای سالن بود. حیاطی کوچک نمایان شد که فضای آسمان از آنجا پیدا بود. اتاقکهایی هم دور تا دور آن حیاط وجود داشت که درهای آن پوشیده از میله‌های آهنی بود. تا به حال همچین جایی را ندیده بودم.
سربازان عراقی مرا آخر همان سالن، روی زمین گذاشتند و رفتند. با رفتن آنها درها یکی یکی بسته شد. جلوی هر در نگهبان عراقی ایستاده بود. از این همه امنیت تعجب کردم. حتی به نیروهای دیگر خودشان هم که از بیرون می‌آمدنداعتماد نداشتند، چون آنها را تفتیش و بازجویی می‌کردند. چند دقیقه‌ای روی موزاییک‌های سرد کف سالن بودم. از بس هوا سرد بود، می‌لرزیدم. تشنگی و گرسنگی و سرما درد پاهایم را زیادتر کرده بود. هر چقدر صبرکردم کسی سراغم بیاید، خبری نشد. از نگهبانی که در 2 الی 3 متری من قدم می‌زد، درخواست کمی آب و نان کردم. چند بار از او درخواست کردم، اما هیچ اعتنایی به حرفهای من نکرد. هر بار چیزی گفتم و یا آه و ناله‌ای کردم، فقط جواب داد: «اسکُت» یعنی ساکت باش.حرف نزن. اما از آنجایی که دیگر تاب و تحمل سرما و گرسنگی را نداشتم، باز هم درخواست کردم. نگهبان کلافه شده بود. نزدیک من آمد. گفت:« بگو: خمینی...، تا به تو آب و غذا بدهم». تکرار این حرف برایم خیلی سخت بود. ول کن نبود. از من می‌خواست که حرفش را تکرار کنم. فشار تشنگی و گرسنگی و سرما دیگر طاقتم را برید.
ادامه دارد...


  
  

Singing Zagros Company in Baghdad
With some difficulty I opened my eyes. I saw myself on the bed. Around surrounded by curtains. I could not see anything. As if he were still enduring behind. When I tried to see my feet, that what I have to, I saw a large splint Zyrnshymngah to tip my paws are closed, and the bands have very viscous leg bandaged. The rest of my wounds bandaged Bvdnd.nag·han the curtain was pushed aside. For the first time for 3 to 4 months since Azamm to the front, so I had captured enemies, my eye was a female nurse. The woman who brought me breakfast, stood beside my bed. Began to talk with the Arabic greeting that I did not notice.
Breakfast was a boiled egg and some milk, put on the table beside my bed. Then go. While I was with, I was not too hungry. But I wanted to Srbkshm glass of milk. When I take my glasses, I felt, I can not. Although many have tried, but did not succeed. I gave up and lay down on the bed. I wanted a little rest, but I did not remember that urine pressure during the few days I have even a drop of urine, the Bryd.dr"m safe here during this time, when I regained consciousness, I had never felt the urine.
For the first time that I was under pressure and felt a strange pain Mykrdm.dr nurse her back this time. Breakfast dishes were going to win. Nkhvrdhand.fhmyd"ve realized that I have not been able to eat. So he took the glass of milk in front of my mouth and I ate. I wanted to go back to work, he got to know the status of your urine. She nodded and left. A few minutes later returned with a metal tight. Tight (or the wounded in urine) and went to his side. It was not a problem anymore. I could not lift myself to all my work. I waited to come back to take over. When I came to, I told him: "I can not. Raise a little flat to make it easier to do my job. " He did it and went. Finally, with great effort could put in between my legs. With a "splint" that were closed to foot, was difficult. I had a great burning, so finally poured out. But not inside the container. But the pressure on bed linen. Urine, but was more like the blood. When I saw it was, I was so embarrassed. I"ve tried Mlhfhay that was beneath my feet, and I clean or the front of my nurse, but could not. The top sheet over my head and pulled the empty container next to my bed. Finally, she was a nurse. I blushed and did not want to get out of my head. "The brief?" (Over?) Bed linen taken from the serum. Finally, he knew how to water my flowers! ...
Finally realized. I was waiting for her case. Or maybe his beatings! But when I picked up the bed, tears flowed from her eyes. It was clear that understood my situation and he felt burned. Slowly shook her head to console me. Not the sort of wanted to say something. However, the bed was pulled from beneath. Soon the two young men were. She was a nurse with them. Had brought them clothes torn military was still in my body, them. However, the point where my body was injured from the point of tearing my clothes with a little more space around the wound, the dressing had. That has not clothes were full. Left pants leg had dug for full splint. The two young first-shirt surgery, were mutilated after the Zyrpvshm. In short, my body was bare.
I remember a small booklet of the Court "protect" was still in my pocket. They took it. Mchyam time was also inside the shirt pocket and had not noticed any Iraqi. Interestingly, returned them to me. The rest of my pants were also torn. But the intensity of the stench escaped and returned after a few minutes with the mask! A "dishdasha" or the Arabic term wear on the body. I was very comfortable.
I feel lighter. When it was quiet around me and my mates were injected housing, I went to sleep. Maybe one or two hours of sleep I was awakened me with vigorous shaking. Two Iraqi soldiers were. They were armed. Came with a wheelchair. They were going to kill me. Because, they can not take away my wheelchair, to move out of his hospital bed. Theaters had to move out. I was aware of everything, I was watching the situation. We were close to the exit doors.
In front of the ambulance was waiting. Behind it was open. The ambulance took me to close flat. One of them went inside the ambulance. Head and neck, and the second legs took me out of the bed and placed in an ambulance. I closed the door and sat on the Dvjlv. One driver and one on his side. They move very quickly. The movements of the soldiers was so rushed as if they were playing in movies like kidnappers.
I still did not know, where I live. I look out the glass thin lines of constant emergency. Sulaimaniyah city streets behind Mygzashtym one after another, until after a while we were out of the city. Instead of streets, desert to be seen. Where tree, where mountains, strange has been amazing. It was then that I did not travel by car on a desert road. I wanted very much in the way of Iraq from thin strips on the glass ambulance watched. I said, "Where are my truth?" Ambulance had taken the road and went forward.


  
  

 

صفحه جبهه و جنگ: * انتقال به بغداد
با زحمت چشمانم را باز کردم. خودم را روی تخت دیدم. اطرافم را با پرده احاطه کرده بودند. چیزی نمی‌توانستم ببینم. انگار در پشت پرده‌ها حبسم کرده بودند. وقتی سعی کردم پاهایم را ببینم، که چه بلایی به سرم آورده اند، دیدم آتلِ بزرگی از زیرنشیمنگاه تا نوک پنجه هایم بسته‌اند و با باندهای خیلی چسبناک پایم را باند پیچی کرده‌اند. بقیه زخم هایم را هم پانسمان کرده بودند.ناگهان پرده کنار زده شد. برای اولین بار بعد از مدت 3 الی 4 ماه از زمان اعزامم به جبهه، تا حال که اسیر دشمنان بودم، چشمم به صورت یک پرستار زن افتاد. این خانم که صبحانه برایم آورده بود، کنار تختم ایستاد. با احوال پرسی عربی شروع به صحبتهایی کرد که البته من متوجه نشدم.
صبحانه را که تخم مرغ آب پز و مقداری شیر بود، روی میز کنار تختم گذاشت. بعد هم رفت. با حالی که من داشتم، زیاد گرسنه نبودم. اما دلم می‌خواست لیوان شیر را سربکشم. وقتی خواستم لیوان را بردارم،حس کردم، دیدم نمی‌توانم. علیرغم اینکه خیلی تلاش کردم، اما موفق نشدم. منصرف شدم و روی تخت دراز کشیدم. خواستم کمی استراحت کنم، اما فشار ادرار که به یاد نداشتم در طول این چند روز حتی قطره‌ای ادرار کرده باشم، امانم را برید.در طول این مدت، زمانی که به هوش بودم، هیچ وقت احساس ادرار به من دست نداده بود.
برای اولین بار بود که تحت فشار بودم و درد عجیبی احساس می‌کردم.در همین موقع خانم پرستار برگشت. قصد بردن ظروف صبحانه را داشت. متوجه شد دست نخورده‌اند.فهمید که من نتوانسته‌ام بخورم. به همین خاطر خودش لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت و من خوردم. وقتی خواست برگردد، با زحمت، او را متوجه وضع ادرار خود کردم. سری تکان داد و رفت. چند دقیقه بعد با یک تُنگ فلزی برگشت. تنگ (یا همان ظرف ادرار مجروحین) را کنارم گذاشت و خودش رفت. این هم یک مشکل دیگر بود. نمی‌توانستم خودم را بلند کنم و کارم را تمام نمایم. صبر کردم تا به قصد بردن ظرف برگردد. وقتی آمد، به او گفتم:« نمی‌توانم. کمی تخت را بلند کن تا راحت‌تر کارم را انجام دهم». او هم این کار را کرد و رفت. بالاخره با سعی و تلاش زیاد توانستم ظرف را بین پاهایم قرار دهم. با نوع «آتل»ی که به پایم بسته بودند، مشکل بود. با سوزش زیادی که داشتم، بالاخره قدری بیرون ریخت. اما نه درون ظرف. بلکه با فشار روی ملحفه تخت. ادرار که نبود، بلکه بیشتر شبیه خون بود. وقتی دیدم چنین شده، از خودم خیلی خجالت کشیدم. خیلی سعی کردم ملحفه‌ای را که زیر پایم بود، تمیز کنم و یا از جلوی دید پرستار بردارم، اما نتوانستم. ملحفه رویی را روی سرم کشیدم و ظرف خالی را کنار تخت گذاشتم. بالاخره خانم پرستار آمد. از خجالت سرخ شده بودم و نمی‌خواستم سرم را بیرون بیاورم. گفت: « خَلَص؟» (تمام شد؟) ملحفه را از روی سرم برداشت. آخر او خبر نداشت، چه دسته گلی به آب داده ام!....
بالاخره متوجه شد. من منتظر دعوای او بودم. یا شاید هم کتک‌های او ! اما دیدم وقتی ملحفه را برداشت، اشک از چشمانش جاری شد. معلوم بود که شرایط مرا درک کرده و دلش به حالم سوخته است. آرام سرش را جهت دلداری دادن به من تکان داد. به نوعی می‌خواست بگوید مسئله‌ای نیست. به هر حال ملحفه را از زیرم کشید و برد. طولی نکشید که دو مرد جوان آمدند. خانم پرستار هم همراهشان بود. آنها را آورده بود که لباسهای تکه پاره شده نظامی را که هنوز به تنم بود، درآورند. البته هر نقطه‌ای که از بدنم مجروح شده بود، همان نقطه از لباس‌ام را با کمی فضای بیشتر اطراف زخم پاره کرده، بعد پانسمان کرده بودند. یعنی به صورت کامل لباسهایم را درنیاورده بودند. پاچه سمت چپ شلوارم را به خاطر آتل کامل کنده بودند. این دو جوان با تیغ جراحی اول پیراهنم را، پاره پاره کردند، بعد زیرپوشم را. خلاصه بدنم را لخت کردند.
یادم است کتابچه کوچکی از دیوان « حافظ» هنوز توی جیبم بود. آنها آن را برداشتند. همچنین ساعت مچی‌ام که داخل جیب پیراهنم بود و تا به حال هیچ عراقی متوجه آن نشده بود. جالب آن که آنها را به من برگرداندند. باقیمانده شلوارم را نیز پاره کردند. اما از شدّت بوی تعفن فرار کردند و بعد از چند دقیقه با ماسک برگشتند ! یک «دشداشه» یا همان لباس بلند عربی به تنم کردند. خیلی راحت شدم.
احساس سبکی کردم. وقتی دور و برم خلوت شد و آمپول مسکّن هم به من تزریق کردند، به خواب رفتم. شاید یکی دو ساعت بیشتر خواب نبودم که با تکانهای شدید مرا بیدار کردند. دو سرباز عراقی بودند. مسلح بودند. با یک ویلچر آمده بودند. قصد بردن مرا داشتند. چون دیدند، بردن من با ویلچر مقدور نیست، خود تخت بیمارستان را به حرکت درآوردند. به طرف سالنهای خروجی حرکت دادند. من که از همه چیز بی‌اطلاع بودم، فقط نظاره گر اوضاع شدم. به درهای خروجی نزدیک شدیم.
آمبولانسی مقابل در منتظر بود. در عقب آن باز بود. تخت من را نزدیک آمبولانس گذاشتند. یکی از آنها داخل آمبولانس رفت. سر و گردن مرا از روی تخت بلند کرد و دومی پاهایم را گرفت و در آمبولانس قرار دادند. در را روی من بستند و هر دوجلو نشستند. یکی راننده و دیگری در کنارش. خیلی سریع حرکت کردند. حرکات این دو سرباز به قدری عجولانه بود که انگار همانند آدم ربایان توی فیلم‌ها نقش بازی می‌کردند.
من هنوز نمی‌دانستم، مرا کجا می‌برند. مدام از خطهای باریک روی شیشه آمبولانس بیرون را نگاه می‌کردم. خیابانهای شهر سلیمانیه را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتیم، تا اینکه پس از مدتی از شهر خارج شدیم. به جای خیابان، بیابان به چشم می‌خورد. جاهایی درخت، جاهایی کوه،عجیب متحیرکننده بود. خیلی وقت بود که با ماشین در جاده بیابانی سفر نکرده بودم. خیلی دلم می‌خواست از نوارهای باریک روی شیشه آمبولانس شهرهای سر راه عراق را نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:«راستی مرا کجا می‌برند؟» آمبولانس مسیر جاده را در پیش گرفته بود و جلو می‌رفت.
ا


  
  

Memories captured 16
Bijan Karimi

Home of Literature and Art: operation without anesthesia?
Now he was calm and seemed to be a little kinder, "The doctor says to take the photo from the waist up." To this statement I heard myself the same damn room radiology Dydm.dvbarh with the two faced ugly face. I pray for death! "God, why did not all the time. Why should I suffer so much. They want to treat me, but the complex and hate, earn my head hurt! "In my opinion, people who have a shred of pity, the radiology staff did at least a little comfort and mobility with less, I do. Before I arrived in the hospital, I thought of all the problems and difficulties will be saved. But at the sight of such scourges have brought to me, the hospital was not safe for me. I even find enough hatred. When the Iraqis called "Mstshfa" to say, my body shook and I had to be changed.
Finally, once again returned to the same thing and slapped the X-ray room. Others took pictures and went to a doctor quickly. He looked to new photos. After what he said to my soldiers. I fear to say again to take pictures. But do not know how that soldier said to me: "This is a basic action you do on a Baghdad hospital on" feel relieved. After the talks with soldiers, beds took me to a couple of rooms away. Current operating room is a room that seemed very cold.
I waited for an hour. The soldiers appeared along. He asked: "What work?" It answered explained, "your feet are a splint or plaster. Your scars are also dressing up to go to Baghdad the day. " I said, "When I go to Baghdad," he said, "is not known. Each time the ambulance was supposed to be injured or bus you have to go there, one day, maybe two days. "Like that was determined to stay in the hospital until the head doctor was found. Two others were carrying. Doctor talking to the interpreter said. He turned to me and said: "We want to make your leg splint. It is painful. But must endure. Because the Iraqi wounded were lying here. " It was their first and second of his career as he had all made easier.
I could not accept, they were free to do whatever they wanted to do. Later, when I went to a Baghdad hospital and saw other children, gratuitous and unnecessarily so executioner had cut their feet. What else could I do? The soldier comes to the doctor band was in my mouth. A hand under my head and put his other hand on my mouth in the band. When I raised my head a little bit, my left heel instead saw my paws! Ie a full rotation around the foot of the thigh. Even if the waist was lying on my lap, facing the bed.
"God, this is what they want! Why do I have two or three people? A radiology room is more difficult. "The doctor was very ordinary with a left knee. With the other hand and began twisting my ankle! Voice "KHORT KHORT" bones and pass out my hand to the other. I did nothing. When I opened my eyes, a strange heaviness in my eyes and I felt a sharp pain in my legs.
continues...


  
  

صفحه ادب و هنر: * عمل بدون بیهوشی!!
او که حالا آرام شده بود و کمی مهربان‌تر به نظر می‌رسید، گفت: «دکتر می‌گوید باید از کمر به بالا عکس بگیریم!». تا این جمله را شنیدم، خودم را جلوی همان اتاق لعنتی رادیولوژی دیدم.دوباره با قیافه کریه آن دو نفر روبه رو شدم. از خدا طلب مرگ کردم!« خدایا چرا همان یکبار همه چیز تمام نشد. چرا باید اینقدر زجر بکشم. اینها می‌خواهند مرا درمان کنند، اما هر چه عقده و کینه دارند، سر من مجروح درمی آورند!» در نظرم آدمی که یک ذرّه ترحم داشته باشد، در جمع کارکنان رادیولوژی ندیدم تا لااقل با کمی آرامش و تحرک کمتر، کارم را انجام دهند.تا قبل از ورودم به آن بیمارستان، فکر می‌کردم از تمام مشکلات و مشقات نجات پیدا خواهم کرد. اما با دیدن چنین بلاهایی که سرم آوردند، دیگر بیمارستان هم برایم محیط امنی نبود. حتی آنقدر تنفر پیدا کرده بودم. که وقتی عراقی‌ها اسم «مُستَشفَا» را می‌گفتند، تنم به لرزه می‌افتاد و حالم دگرگون می‌شد.
بالاخره یک بار دیگر با همان مصیبتها و سیلی خوردنها به اتاق رادیولوژی بازگشتم. به سرعت تعداد دیگری عکس گرفته و به نزد دکتر برگشتیم. ایشان به عکسهای جدید نگاهی کرد. بعد به سرباز همراهم چیزهایی گفت. ترس از این داشتم که بگوید دوباره باید عکس بگیرند. اما نمی‌دانم چطور شد که سرباز به من گفت:« اینجا یک سری عمل ابتدایی روی تو انجام می‌دهند تا به بیمارستان بغداد بروی»نفس راحتی کشیدم. بعد از تمام شدن صحبتهای سرباز، تخت مرا به یکی دو تا اتاق آن طرف‌تر بردند. هوای آن اتاق که به نظر می‌رسید اتاق عمل باشد، خیلی سرد بود.
یک ساعتی منتظر ماندم. بالاخره سرباز همراه پیدایش شد. از او سوال کردم: « حالا چه کار می‌کنند؟» در جوابم توضیح داد: «پاهایت را آتل یا گچ می‌گیرند. زخم هایت را هم پانسمان می‌کنند تا روزی که به بغداد بروی». گفتم:« کی به بغداد می‌روم؟» گفت:« معلوم نیست. هر وقت آمبولانس قرار شد برود یا اتوبوس مجروحین خواست برود تو را هم می برند، یک روز شاید هم دو روز دیگر».مثل اینکه ماندن ما در آن بیمارستان مشخص نبود تا اینکه سر و کله دکتر پیدا شد. یکی دو نفر دیگر هم همراهشان بودند. دکتر صحبتهایش را به مترجم گفت. او به من رو کرد و گفت: « ما می‌خواهیم پایت را آتل کنیم. دردآور است. ولی باید تحمّل کنی. چون مجروحان عراقی در اینجا خوابیده اند». بار اول و دوم شان نبود که کار خود را هر طور که راحتر بودند تمام می‌کردند.
نمی‌توانستم که قبول نکنم، آنها مختار بودند و هر کاری که دلشان می خواست انجام می‌دادند. بعدها که به بیمارستان بغداد رفتم و بچه‌های دیگر را دیدم، بی‌خود و بی‌جهت همین جلادها پاهایشان را قطع کرده بودند. دیگر من می‌توانستم چه کاری انجام بدهم؟ سرباز همراه به سفارش دکتر باندی را در دهان من گذاشت. یک دستش را زیر سرم و دست دیگرش را روی باند توی دهانم قرار داد. وقتی سرم را کمی بلند کرد، پاشنه پای چپم را به جای پنجه هایم دیدم ! یعنی یک دور کامل چرخش پا از ناحیه ران. حتی زانوی چپم در صورتی که روی کمر دراز کشیده بودم، روبه تخت بود.
« خدایا اینها می‌خواهند چکار کنند! چرا دو سه نفری مرا گرفته اند؟ یعنی از اتاق رادیولوژی سخت‌تر است!» آقای دکتر خیلی عادی با یک دست زانوی پای چپم را گرفت. با دست دیگر مچ پایم را و شروع کرد به چرخاندن ! صدای «خورت خورت »استخوان به یکطرف و بی‌هوش شدن من هم به طرف دیگر. من دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی که چشم هایم را باز کردم، سنگینی عجیبی در چشمانم و درد شدیدی را در پاهایم احساس کردم.
ادامه دارد...


  
  

صفحه گزارش: * عذابی به نام رادیولوژی
دراین افکار بودم که متوجه شدم، رسیده‌ایم. راننده آمبولانس دنده عقبی گرفت و به طرف در سالن بیمارستان حرکت کرد. بعد هم توقف کرد.پیاده شدند و با همان سرباز کُرد فارسی زبان، در را باز کردند. مرا روی تخت چرخدار گذاشتند و به یکی دو سالن آن طرفتر بردند. خدا می‌داند، وقتی در سالن‌های بیمارستان و روی آن تخت مرا می‌بردند، وقتی چشمانم مهتابی‌های سقف بیمارستان را می‌دید که چگونه یکی یکی از بالای سرم رد می‌شدند، چقدر خوشحال بودم.
تصور می‌کردم همه مشکلات تمام شده است و از این همه درد و رنج نجات پیدا خواهم کرد. سرباز کرد هم متوجه حالت من شد. گفت:« راحت شدی. نه ! » من هم سری تکان دادم.بالاخره بعد از رد کردن چند سالن به اتاق بزرگی رسیدیم. تعدادی مجروح عراقی این طرف و آن طرف اتاق روی تختها دراز کشیده بودند. سرباز همراه، از من دور شد و چند دقیقه بعد با دکتری بالای سرم آمد. دکتر یک دوری دور تخت من زد. تمام زخم‌های روی بدنام را معاینه کرد. سوالاتی هم از من کرد:« کجا شکسته؟ کجا درد می‌کنه؟» سرباز همراه هم ترجمه می‌کرد. بالاخره وقتی خوب معاینه‌ام کرد، با سرباز همراه صحبتی کرد و برگه‌ای را به او داد. او هم تخت مرا هل داد به طرف چند سالن دیگر، رادیولوژی، بله! سالن رادیولوژی بود. می‌خواستند از بدنم عکسبرداری کنند.
مدتی را آنجا صبر کردیم. سرباز کُرد مدام داخل سالن رادیولوژی می‌رفت و برمی گشت. افرادی هم که بیشتر نظامی بودند و از آنجا رد می‌شدند، وقتی می‌دیدند من اسیر ایرانی هستم کمی توقف می‌کردند و به من نگاه می‌کردند. بعضی به عربی چیزهایی به هم می‌گفتند، که من نمی‌فهمیدم. نوبتمان شد و سرباز مرا به داخل سالن رادیولوژی برد. چند نفری دورم جمع شدند. همه هم نظامی بودند. یکی از آن‌ها رو به سرباز همراه کرد و با او صحبت کرد. او هم روبه من کرد و ترجمه کرد:« می‌گویند اگر سر و صدا بکنی و داد و فریاد راه بیاندازی، عکس نمی‌گیریم» و خودش ادامه داد:« بهتره که ساکت باشی و بگذاری کارشان را انجام دهند». من که از هیچ چیز خبر نداشتم، سرم را به علامت رضایت تکان دادم.
غافل از اینکه... دو نفر از کارکنان رادیولوژی سراغ من آمدند. یکی زیر دستها و دیگری هم پاهای مرا گرفت و روی تخت رادیولوژی قرار دادند. البته به همین راحتی نبود. خوب می‌دانید کسی که استخوانهای پاهای‌اش خرد شده باشد، کوچکترین جا به جایی و یا حتی کوچکترین ضربه چقدر دردآور و زجر آور است. هر چقدر سعی کردم آه و ناله‌ای نکنم که منجر به عصبانیت آنها نشود، نشد که نشد. با همان تکان اول، چنان فریاد زدم که فضای سالن فقط انعکاس‌های فریاد مرا چندین مرتبه تکرار کرد! یکی از آنها دادی سرم زد و بلند گفت: « سکوت! » من هم که فکر می‌کردم کار تا همین جا بوده، سریع ساکت شدم. اما وقتی می‌خواهند از نوک پنجه‌های پا تا کمر، یعنی دور تا دور بدن را عکس بگیرند، مگر با یک جا به جایی کار به این راحتی تمام می‌شود ! عکس اول را گرفتند. بدون اینکه توجه‌ای به شکستگی پاهای من بکنند. مثل اینکه بخواهند کُنده‌ای از درخت را جا به جا می‌کنند!، مرا از این رو به آن رو کردند.
نمی دانم چند بار این دو نفر وارد اتاق شدند و بیرون رفتند. هر بار که در اتاق رادیولوژی باز می‌شد و آنها به سوی من می‌آمدند تا از طرف دیگر بدنم عکس بگیرند، انگار دو جلاد به طرفم می‌آمدند! از خدا می‌خواستم این کار زودتر تمام شود. اما رفت و آمد این دو نفر تمام شدنی نبود. طاقتم دیگر تمام شد. یکبار دیگر داخل شدند و به طرفم آمدند. یکی از آنها دو پایم را گرفت. آن یکی هم زیر کمرم را. خیلی راحت (البته برای آنها) مرا به طرف شکمم خوابانیدند. چنان نعره‌ای زدم که وقتی تو گوشی محکمی از آنها خوردم، هیچ متوجه نشدم! بالاخره پس از چند دقیقه طولانی مرا روی تخت خودم گذاشتند. خیالم راحت شد.
به نظرم همه چیز تمام شده بود. حالا دیگر از بیمارستان و رادیولوژی هم بدم می‌آمد. سرباز همراه، مرا به همان سالن اوّل برد. عکسها را هم چند دقیقه بعد آوردند. دکتر هم آمد. او نگاهی به عکسها کرد و نگاهی به پاهای من. سپس دست به خودکار شد و چیزهایی نوشت. با سرباز همراه هم صحبتهایی کرد. بعد از پایان صحبتهایشان، برگه را سرباز گرفت و دوباره تخت مرا به طرف سالن رادیولوژی حرکت داد! یعنی دوباره عذاب!؟ به سرباز همراه گفتم:« تو را خدا، تو را به ابوالفضل، بگو این بار مرا کجا می‌بری؟».


94/11/4::: 9:44 ص
نظر()
  
  

صفحه جبهه و جنگ: *خوشمزه‌ترین غذای عمرم
به هر حال خدا را شکر کردم. لااقل از زیر باران بودن بهتر بود. سرم روی زمین سخت بود و ترکش‌های ریز توی سرم نیز اذیت می‌کرد. پشت سر و گردنم و حتی کتفم که تیر خورده بود، خیلی درد گرفته بود. احساس خستگی عجیبی از ناحیه سر می‌کردم. تکّه آجری کنار دیوار دیدم. به زحمت زیر سرم قرار دادم. کمی راحت‌تر شدم. چشم هایم را بستم. چند دقیقه‌ای به همین حالت بودم. در اصل نه خواب بودم و نه بیدار.
احساس کردم کسی نزدیکم شد و چیزی روی بدنم انداخت. به خاطر اینکه متوجه نشود من بیدار هستم، چشم هایم را باز نکردم. روی مرا پوشاند و چیزی روی سینه‌ام انداخت. وقتی احساس کردم کمی از من دور شده است، چشم هایم را باز کردم. سرباز عراقی را دیدم که با شتاب خود را از من دور و دورتر می‌کرد. وقتی خوب دور شد، نگاه کردم. دیدم مقدار زیادی روزنامه روی من کشیده، دور و برشان هم تعدادی سنگ چیده است. همچنین یک قرص نان هم که مربا روی آن مالیده شده بود، روی سینه‌ام گذاشته است!
«خداوندا هزاران هزار بار تو را سپاس می‌گویم. در میان افراد سنگدل دشمن نیز کسانی را قرار داده‌ای که در شرایط سخت (اگر چه در خفا) مروت داشته باشند و کمی هم به فکر اسرا باشند». من که از شدت گرسنگی در طول این چند روز فشار زیادی را تحمل کرده بودم، با دیدن آن قرص نان، دیگر مجال درنگ کردن ندیدم و شروع به خوردن کردم. باور نمی‌کنید، شاید خوشمزه‌ترین غذایی که در طول عمرم خورده‌ام همان قرص نان مربایی بود که آن شب خوردم!.لقمه آخری را هم همانطور که خوابیده بودم، توی دهانم گذاشتم. یکدفعه آن سرباز کُرد فارسی زبان از توی ساختمان بیرون آمد. وقتی مرا به آن حالت دید، خیلی خشمگین نزدیکم شد. با صدای بلند و عصبانی گفت:« کی تو را آورد اینجا؟ کی روزنامه رویت انداخته؟». وقتی لقمه را در دهانم دید، بیشتر عصبانی شد. بالای سرم نشست.چانه‌ام را گرفت و رو به بالا فشار می‌داد. گفت:« مگر با تو نیستم! کی بهت غذا داد؟ کی تو را اینجا آورد؟ کی روزنامه رویت انداخته؟». فرصت حرف زدن به من نداد. وقتی چانه‌ام را رها کرد، لقمه را با عجله فرو دادم و به او گفتم:« به خدا خبر ندارم. من وقتی بیدار شدم دیدم کنار دیوار هستم و یک تکه نان هم روی سینه‌ام گذاشته اند». برای اینکه عصبانیت او را کم کنم گفتم:« من تازه می‌خواستم از شما تشکر کنم. آخر فکر می‌کردم شما اینکار را کرده ای!». حرفهایم اثر کرد. کمی آرام‌تر شد. گفت:« من داخل ساختمان بودم. برای بردنت به بیمارستان با آنجا تماس گرفتم. گفتم آمبولانس بیاورند تا تو را به بیمارستان ببریم. خوب حالا بگو ببینم چه کسی به تو کمک کرد؟». خیلی راحت‌تر شدم. به او گفتم:« شیعه هستی یا سنی؟» گفت:« شیعه هستم». گفتم: «اگر شیعه هستی به ابوالفضل(ع) قسم می‌خورم که کسی را ندیدم ».
(واقعاً هم از نزدیک کسی را ندیده بودم). وقتی اینطور او را قسم دادم،آرام شد. طوری که آثار خشم در صورتش محو شد. آرام گفت: «الآن دیگه آمبولانس میاد و تورا به بیمارستان می‌بریم. اما قبل از آن باید بازجویی مختصری از تو بکنم».
دوباره به ساختمان رفت و بلافاصله با چند برگ و قلم برگشت. همانند بازجویی قبل،اما خلاصه‌تر سوالاتی کرد. من هم جواب دادم. فقط در یک مورد خیلی گیر داد. آن هم مسوولیت شغلی من در جنگ بود. وقتی از من سوال کرد:« چه کاره بودی؟» گفتم:« امدادگر» اما او قبول نکرد. گفت:« تو دروغ می‌گویی. تو یا تک تیر انداز بودی، یا آرپی جی زن. دلیلش هم این پیراهن پلنگی توست» منظورش بند حمایلی بود که به واسطه چند گیره به فانسقه‌ام متصل می‌شد(جهت نصب کوله پشتی و گلوله‌های آرپی چی) البته درست می‌گفت اما چون شنیده بودم عراقی‌ها روی این موارد حساسیت فوق‌العاده‌ای دارند، به همین دلیل انکار کردم. اواخر بازجویی بود که آمبولانس آمد. او هم بساط خود را جمع کرد و به داخل ساختمان برد. شاید ده دقیقه بعد با راننده آمبولانس آمدند. مرا داخل آمبولانس گذاشتند و به طرف بیمارستان حرکت کردند.
از اینکه به طرف بیمارستان می‌رفتیم، خوشحال بودم. از آن جایی که وضعیت جسمی من هم زیاد مساعد نبود، حق داشتم منتظر چنین لحظه‌ای باشم. دیگر اینکه فکر می‌کردم با رفتنم به بیمارستان، از این همه آزار و اذیت نظامیان راحت می‌شوم و شبها لااقل جای گرم و راحتی می‌خوابم ! غذایی می‌دهند و تحت درمان قرار می‌گیرم.


94/10/29::: 1:38 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ من از وبلاگ خاموش ترنم زاگرس قصد دارم تا قبل از تابستان کتاب خود را بنام هزارشب ویک شب به چاپ برسانم لذا از شما دوستان تمنا دارم سری به وبلاگ مازده وقسمتی راکه گذاشته ام بخوانید و نظر.پیشنهاد.انتقاد .خود را صادقانه برایم بگذارید