* بازجویی
بالاخره این بازجویی شروع شد. بعد از سئوالات مشخصات فردی، از گروهان و گردان و تیپ و لشکر و نام فرماندهان و موقعیت آنها و این که چند بار به جبهه آمدهای و... سئوالات زیاد دیگری که فکر میکنم حدود یک ساعت طول کشید، از من کردند. از آن جایی که خود را یک «بسیجی»
می دانستم به همه سئوالاتی که از من کردند، پاسخ دروغ دادم. البته سئوالات فردی را درست پاسخ گفتم. اما در مورد سئوالات نظامی که پرسیدند فقط جواب و پاسخ اشتباهی به آنها دادم. آنها هم خیلی خونسرد جواب سئوالات را مینوشتند وقتی تمام شد، سرهنگ 2 به سرگرد و او نیز به نیروهای سرباز دستور داد که مرا داخل آب بیاندازند! من که متوجه این موضوع شده بودم، پرسیدم:« چرا میخواهید این کار را بکنید؟ من که تمام سئوالات شما را جواب دادم! ».
سرگرد گفت: «جواب دادی ولی همه را اشتباه ! تو فکر میکنی ما هیچ چیز را نمیدانیم؟». بعد دو سرباز عراقی مرا کمی از اتاقک دور کردند و به طرف دریاچه بردند. با خودم گفتم:
« اینها خودشان جواب سئوالات مرا دارند. چرا از تقیه استفاده نکنم؟! و جان خودم را نجات ندهم؟!». هنوز چند قدمی از سرگرد دور نشده بودیم، به او گفتم:« شما چه چیزی میدانید؟». گفت:« جواب تمام سئوالات! نام تمام فرماندهان، تعداد گردان و گروهانهای شما را داریم!» حتی گفت:« نیروهای قبلی که چند روز پیش اینجا بودند، همین نقش تو را بازی کردند. ولی بعد از اینکه دیدند ما همه چیز را میدانیم به سئوالات ما جواب درست دادند». اگر جای من بودید چه کار میکردید؟ (با توجه به اینکه هیچ اسیری دلش نمیخواهد اطلاعات نظامی را در اختیار دشمن قرار دهد، اما کشته شدن من در آن شرایط و جواب اشتباه دادن به سئوالاتی که همه اطلاعات اولیهای بودند که جوابشان را عراقیها به طور دقیق میدانستند، هیچ کمکی به هدفم نمیکرد و بدون اینکه مفید باشم کشته میشدم.) به سرگرد عراقی گفتم:« حالا که این طور است فرصتی دیگر به من بدهید.» او هم که منتظر این حرف من بود، به دو سرباز عراقی گفت: «او را برگردانید». آنها هم سریع مرا به جلوی سرهنگ بردند. او دوباره شروع به سوال کرد. همان سوالهای قبلی را. جالب اینجا بود که قبل از اینکه جواب بدهم، سرگرد میگفت؛ مثلاً فرمانده گردان شما کیست. تا من میخواستم چیزی بگو یم خودش جواب صحیح را میداد!
* سلیمانیه
بالاخره سئوالات تمام شد و از آنجا رفتند. دو سرباز هم دوباره مرا داخل اتاقک بردند و خودشان رفتند. منتظر آب و غذا بودم. اما تا دمادم غروب هر چقدر انتظار آب و نان کشیدم، خبری نشد که نشد.« خدا هیچ کس را اسیر دشمن نکند » هوا روبه تاریکی میرفت و من هنوز در آن اتاق بودم از خدا میخواستم که زودتر از آنجا نجات پیدا کنم. هوا تاریک شده بود که یکباره در اتاق باز شد.اول فکر کردم غذایی یا چیزی آوردهاند. اما دیدم نه، همان دو سرباز با برانکارد آمدند و مرا داخل آن گذاشتند. باز هم مثل همیشه خودروی ایفا آماده بردن من بود. مرا در ایفا گذاشتند و سریع حرکت کردند.
یک ساعتی که مسیر طی شد، از عقب خودرو چراغهای تیر برق را دیدم. حدس زدم اینجا شهر است. بله! شهر «سلیمانیه عراق» بود. بعد از اینکه چند خیابان را پشت سر گذاشتیم، در کنار یکی از خیابانهای شهر توقف کردند. سریع بالا آمدند. همهاش میترسیدم به روش قبل پیادهام کنند. اما این بار خوش رفتارتر شده بودند. با نهایت دقت مرا پیاده کردند و در گوشه خیابان گذاشتند. روبروی من ساختمانی بود که در کوچکی داشت و به سمت خیابان باز میشد. این دو سرباز به آنجا رفتند. چند دقیقه بعد با یکی دیگر آمدند. انگار قصد تحویل دادن مرا به او داشتند. همین کار نیز انجام شد و آنها از آنجا رفتند. این شخص، سربازی بود با لباسهای پلنگی. کُرد زبان بود و به فارسی روان صحبت میکرد. وقتی آن دونفر رفتند، یکراست بالای سرم آمد. گفت:« همین جا بمان، تا برگردم !» او فکر میکرد من میتوانم جا به جا شوم. تذکرات خودش را داد و رفت. بدون اینکه به محل استقرار من توجهی بکند، به داخل ساختمان رفت. فکر کردم دوباره برمی گردد. اما هر چه به آن در چشم دوختم، خبری از برگشت او نشد.
هوا خیلی سرد بود. من را گوشه آسفالت دراز کش گذاشته بود. ظاهر امر نشان میداد که تردد افراد غیر نظامی و یا خودروهای شخصی در آن خیابان ممنوع بود. فاصله من تا کنار دیوار 3 الی 4 متر بود.اما همان جا رهایم کرده، رفته بود.
باران کم کم شروع به باریدن کرد. به خاطر جا به جاییهای بیش از حدّ پاهایم عجیب درد میکرد. آن آسفالت سرد و بارش باران هم به نوعی اذیت میکرد. تصمیم گرفتم هر طور شده خود را کنار دیوار برسانم.
خیلی برایم مشکل بود. چون چند روزی بود که امتحان نکرده بودم. یعنی نمیتوانستم که امتحان بکنم. با این وجود سعی خودم را کردم. امّا نتوانستم. پس از تلاش بسیار بالاخره توانستم یک متر جا به جا شوم.امّا همان یک متر هم کلی به درد و عوارض جراحاتم افزود.نمی دانم، در آن باران چطور شد که خوابم برد! خیلی گرسنه بودم. با وجود گرسنگی زیاد خوابم برده بود. به چنان خواب عمیقی فرو رفته بودم که وقتی بیدار شدم دیدم کنار دیوار قرار گرفته ام. شاید شخصی از آنجا گذشته و چون مرا با آن حال زیر باران و کنار خیابان دیده، رحمی به دلش آمده و مرا به کنار دیوار کشانده بود. جوری که متوجه نشده بودم.
ادامه دارد...
سلام به همه دوستانی که این وبلاگ را دیدن میکنند،،، از همه شما عزیزان تقاضا دارم راجع به مطالب اعلام نظر بفرمایید تا از نظرات شما بهره مند گردیم
صفحه جبهه و جنگ: * اتاقک سرد و خونین
بالاخره ایفا به حرکت درآمد. همان بالا و پایینها و عقب و جلو رفتنها شروع شد. اما اینبار به نسبت دفعه قبل کمتر بود؛ چون بیشتر راه آسفالت بود. از این بابت خدا را شکر گفتم. یک ساعتی به راه خود ادامه دادیم. متوجه شدم ماشین در جایی ایستاد. دنده عقب گرفت. بعد دو سرباز پائین پریدند. در را باز کردند. فکر کردم، به شهر رسیدهایم و اینجا بیمارستان است. ابتدا خوشحال شدم. اما زمانی گذشت که متوجه شدم در آن هوای تاریک فقط اتاقکی کوچک که با شیروانی درست شده است قراردارد.
دوسرباز مرا از ماشین پیاده کردند و یکراست به داخل آن اتاقک بردند. سریع بیرون رفتند و در اتاقک را روی من قفل کردند.« خدایا اینجا دیگر کجاست؟!». اتاقی تاریک و خیلی سرد. احساس کردم چند پتو زیر پایم افتاده است. کمی خوشحال شدم. میتوانستم با آنها در برابر سرما از خودم محافظت کنم. اما وقتی سعی کردم آنها را بردارم، آنقدر سنگین بودند که فکر کردم کسی روی آنها خوابیده است. توی تاریکی خوب مشخص نبود. ولی بعد که دست زدم متوجه شدم، پر از خون است گویا قبل از من کسی آنجا بود. بوی بدی به مشامم خورد. بوی تعفن فضای آنجا را پر کرده بود. به خصوص وقتی که پتوها کمی جابه جا شدند. حال آدم دگرگون میشد. این بود که باز هم زیاد به آینده امیدوار نشدم.
« اینجا چه بلایی سر افراد قبل از من آوردهاند. بعدش هم نوبت من است». نمیدانم ساعت چند بود. به هر حال فکر میکنم ساعت 9 الی 10 شب بود. مثل اینکه قرار بود من تا صبح در آن اتاقک سرد و تاریک باشم. شب خیلی سختی بود. چه از جهت سرما که چیزی جز آن پتوهای پر از خون نبود که روی بدنم بکشم و چه از جهت فکر و خیال که علاوه بر درد جسمانی دچار آن شده بودم. چند ساعت اول که در آن اتاقک شیروانی بسر بردم، سعی کردم به هر شکلی بر سرما غلبه کنم تا مجبور به استفاده از آن پتوها نشوم. اما پاسی از شب که گذشت، سرما چنان بر من چیره شد که علیرغم تنفری که از پتوها داشتم، به ناچار سراغ آنها رفته و به زحمت از هم جدایشان کردم و روی بدنم کشیدم. بوی تعفن از آنها فضا را پر کرد.
«خدایا کمکم کن». چیزی درونم گفت: هیچ چیز بهتر از آن نیست که مشغول خواندن نماز شوم. به نیت پنج تن آل عبا تا خوابم ببرد، شروع به نماز خواندن کردم. هنوز نیتم را تمام و ادا نکرده بودم، که احساس کردم هوا روشن شده است. خوب که دقت کردم، گرگ و میش بودن هوا را از سوراخهای شیروانی اتاق دیدم. خدا میداند چقدر خوشحال شدم.وقتی که هوا خوب روشن شد، در لحظه اول چشمم به پتوها افتاد. با واضحتر دیدن آنها، از خودم دورشان کردم. اما چه فایده. تمام اتاق و کف آن پر از خون بود. بوی تعفن هم از همانها بود.
در همان ساعت اولیه روز، یکدفعه در اتاقک باز شد. دو سرباز عراقی به داخل آمدند. مرا کشان کشان بیرون از اتاق بردند و بیرون جلوی در اتاق گذاشتند.کمی آنطرفتر دو افسر با درجه نظامی بالا ایستاده بودند. با دیدنم به طرف من آمدند. یکی از آنها که سرگرد بود، فارسی را خیلی خوب حرف میزد و آن یکی که دفتر و قلمی همراه خود داشت سرهنگ 2 بود. سرگرد عراقی رو به من کرد و گفت:« اسمت چیست؟» گفتم: «بیژن». گفت:« بیژن ما میخواهیم از تو بازجویی کنیم. اگر به سوالات ما درست و واضح جواب بدهی به تو آب و غذا میدهیم و به بیمارستان میفرستیمت. ولی اگر بخواهی دروغ جواب بدهی تو را در این آبها میاندازیم» کمی آن طرفتر از ما «دریاچه سدّ حلبچه» بود. از آنجا که در آن صبح سرد احساس تشنگی عجیبی به من دست داده بود، هر چه به آنها گفتم:« آب میخواهم». فقط در جوابم میگفتند:« بعد از بازجویی ».
ادامه دارد..
صفحه جبهه و جنگ: *چوب خدا؟!
یکدفعه صدای ناله و فریاد بسیار بلندی که ضجه میزد، تمام افکارم را به هم ریخت. نمیدانستم چه خبر شده است. «خدایا اسیر دیگری آوردهاند؟» او را کتک میزدند. کمی بیشتر دقت کردم، دیدم نه، مثل اینکه عربی صحبت میکند. چه شده بود که اینقدر بلند بلند گریه و ناله میکرد؟
دلم میخواست زودتر وارد اتاق شود، ببینم چه خبر است. یکباره جلوی در اتاق تاریک شد.دیدم آن پزشکیار کُرد زیر بغل یک عراقی را که ظاهراً افسر ارشدی هم بود گرفته و به داخل میآورد. سرش پایین بود صورتش را ندیدم. اما وقتی که تا وسط اتاق این مجروح را آوردند، صحنه عجیبی دیدم. شاید باور نکنید اما من در آن لحظه صورت همان افسر ارشد عراقی را دیدم که روز گذشته، دمامدم غروب، با چوب دستی مرا کتک میزد و بعد هم با کلت کمریاش قصد کشتن مرا داشت. حالا همان شخص، نمیدانم چطور شده بود که دست راستش از مچ از هم پاشیده بود و هر کدام از انگشتانش به یک طرف آویزان شده بود! جوری که تمام پزشکیاران آن اتاقک اورژانس با دیدن دست او، دست و پای خود را گم کرده بودند و گیج و منگ شده بودند.
راست میگویند: چوب خدا صدا ندارد! آنقدر ناله و فریاد میکرد که خدا میداند و بس. وقتی به صورت او نگاه کردم و حال و اوضاع او را این چنین خراب دیدم، انگار آب سردی روی جگرم ریخته شد. برای چند لحظه جراحات و درد خودم را فراموش کردم. او را به تخت آخری گوشه اتاق بردند. مثل مور و ملخ دورش چرخیدند. نمیدانستند چکار کنند. این افسر که هنوز متوجه من و اطرافیان نشده بود، همچنان داد و بیداد میکرد. بالاخره بعد از نیم ساعت یک جوری سر و ته دستش را به هم آوردند و پانسمان کردند.چند تایی آمپول مسکن هم به او زدند. کمی آرام شد. اما وقتی چشمش به من افتاد، شاید باور نکنید چنان صورتش برافروخته شد که چشمانش میخواست از جا در بیاید! خیلی شانس آوردم اسلحهای همراهش نبود. چرا که اگر بود همان جا سوراخ سوراخم میکرد! در عوض هر چه از دهانش بیرون ریخت، فحش و ناسزا به من بود و مسوولین جمهوری اسلامی ایران.
این بار چنان دلم خنک شده بود که دیگر حرفهای او برایم مهم نبود! بالاخره کار او تمام شد. بلافاصله آمبولانسی آماده شد. قرار شد به سرعت او را به عقب ببرند. جالب اینجاست که میخواستند مرا نیز به همراه او با همان آمبولانس به عقب بفرستند ! من که ابتدا متوجه موضوع نشدم. اما وقتی مرا داخل برانکارد گذاشتند و به طرف در عقب آمبولانس بردند و دیدم که او توی آمبولانس نشسته! به خودم آمدم. گفتم:« نمیخواهم با او بروم. او مرا میکشه. مرا میکشه !»آنقدر با عجله حرف میزدم که خودم هم نمیدانستم چه میگویم. وقتی او هم متوجه موضوع شد، شروع به داد و بیداد کرد. فریاد زد که مرا داخل آمبولانس نگذارند! خوب، چون حرف او بیشتر خریدار داشت، مرا برگرداندند و فقط او را بردند. وقتی که رفت، آنقدر خدا را شکر کردم که نگو و نپرس! حتی نذر کردم به خاطر این موضوع بیست رکعت نماز در آخر شب بخوانم که انشاءالله خدا قبول کند.
همین کار راهم کردم عصر بود و خورشید کم کم داشت به پشت کوهها میرفت. من هنوز در اورژانس بودم. بار دیگر سراغم آمدند و داخل برانکارد گذاشتند و به طرف بیرون اتاق بردند. اما چشمتان روز بد نبیند. بار دیگر چشمم افتاد به ماشین ایفا همان خودروی خشک ارتشی. هنوز سختی سفر با این نوع خودرو را فراموش نکرده بودم، که یکبار دیگر من را داخل چنان خودرویی گذاشتند و قصد بردن به عقب داشتند. مرا با همان برانکارد در عقب ماشین گذاشتند. دو سرباز مسلح هم در دو طرفم قرار دادند. من که به حدّی از این خودروها نفرت پیدا کرده بودم، وقتی دو باره چشمم به آن افتاد، بیاختیار دلم لرزید! بخصوص این که با این وضع جسمی من، دو سرباز مسلح هم در دو طرفم قرار دادهاند.
ادامه دارد...
چشم هایم را که باز کردم، دیدم که یک آقایی با لباس پلنگی بالای سرم ایستاده و پی در پی میگوید:« چطوری! چطوری؟» برای چند لحظه فکر کردم در جمع نیروهای خودمان هستم و در بیمارستان ایران بستری شده ام، اما هیاهوی دیگر افرادی که در آن اتاق بودند و به عربی صحبت میکردند، رویای مرا به هم ریخت. خوب که به هوش آمدم، از شخصی که بالای سرم بود وبه فارسی خوب صحبت میکرد، پرسیدم:« چه موقع است؟» گفت:« ساعت 3 بعدازظهر» و ادامه داد:« از صبح که اینجا آوردنت بیهوش بودی تا الان....».
گویا خبر نداشت که با نوع پیاده کردن من از آن ماشین ارتشی بیهوشم کرده اند! کمی به اطرافم نگاه کردم اتاقی بود در ابعاد 4×6 متر با وجود 5 الی 6 تخت که مجروحان عراقی روی آنها بستری بودند. این مجروحان بیشتر جراحات سطحی داشتند و به نظر میرسید، ظرف مدت یک یا دو روز بیشتر در اینجا بستری نباشند و پس از مداوا به محل خدمتشان در خطوط مقدم باز گردند. مجروحین با جراحات شدید را بعد از اینکه اقدامات اولیه روی آنها صورت میگرفت،به سرعت به عقب و شهر« سلیمانیه»ی عراق اعزام میکردند.
یکی دو آمبولانس که بیرون از اتاق پارک بود مخصوص اعزام این مجروحین بود. به غیر از من، چهار نفر مجروح عراقی هم در آن اتاق بستری بودند که دو نفر از آنها مجروح نبودند، بلکه مسموم شده بودند و سرم به آنها تزریق شده بود. دونفر دیگر هم مجروح شده بودندو در حال مداوابودند.2 نفر پزشکیار درآنجا بود. یکی از آنها کُرد بود و فارسی هم روان صحبت میکرد.حالااحساس میکردم بدنم خیلی سنگین شده است. این سنگینی بیشتر در ناحیه پاهایام بود. به سمت پاهایم نگاه کردم. دیدم: زخم هایم را با باند پانسمان کردهاند و هر دو پایم را نیز با تخته آتل کرده، باند پیچی کردهاند. قسمتهایی از سرم را نیز چون ترکشهای ریزی خورده بود، پانسمان کرده بودند. سر و وضع درست و حسابی نداشتم ؛پاهایم را که آتل کرده بودند خیلی درد میکرد. سُرمی را به یک دستم و کیسه خونی هم به دست دیگرم تزریق کرده بودند. البته درست یادم نیست، ولی شاید هر دو، کیسه خون بودند.
به هر حال از شدت درد، با صدای ضعیفی آه و ناله میکردم. پزشکیار کُرد بالای سرم آمد. گفت: «چته؟ اگر بخواهی سرو صدا کنی، از اتاق میبریمت بیرون !». مجروحین دیگر هم صدای غُرغُرشان درآمد. یکی داد و فریاد میزد آن یکی ناسزا میگفت.اما هر چه بود، مجبور بودم تحمل کنم. احساس دلتنگی و غربت شدیدی به من دست داد.خود به خود اشک از چشمانم سرازیر شد. برای اینکه دیگران نبینند دارم گریه میکنم، سرم را برگرداندم. بعد از چند دقیقه بالش زیر سرم خیس شد.
پزشکیار کُرد که متوجه گریه من شد. انگار کمی دلش سوخته باشد، شروع کرد به دلداری دادن به من گفت: « انشاءالله جنگ زودتر تمام میشه و تو هم به پیش خانواده ات باز میگردی.» و ادامه داد:«من سعی میکنم تو را هر چه زودتر با آمبولانس به بیمارستان شهر اعزام کنم. نگران نباش». سپس سوال کرد:«به چیزی نیاز نداری؟» نمیدانم چرا یکباره هوس چای کردم! سریع گفتم: «چای میخواهم!. آخر چند روزی هست که چای نخوردم». بعد او از کنارم رفت. من که فکر نمیکردم برایم چای بیاورد، دیدم بعد از چند دقیقه با یک لیوان پر از چای برگشت. اول کمی زیر سرم را بلند کرد و بعد خودش چای را نزدیک دهانم آورد. من هم خوردم. خودم که نمیتوانستم چون دستانم از کار افتاده بود؛ دست راستم را که تیر کلت از کار انداخته بود و دست چپم را نیز موج انفجار نارنجک آن جوان بیحس و بیحرکت کرده بود. وقتی چای تمام شد،او رفت. برای چند لحظه تنها شدم.
به فکر فرو رفتم؛ «ای کاش مرا زودتر به بیمارستانهای مجهز توی شهر ببرند. بعد هم به اردوگاه، نزد بچهها بروم. اسارتم چند سال طول خواهد کشید؟ کی به ایران باز خواهم گشت». خودم را کم کم برای اسارتی طولانی، که نمیدانستم چقدر طول میکشد، آماده میکردم. اگر چه هنوز میانههای راه بودیم و به شهرهای امن دور از جنگ نرسیده بودیم و معلوم نبود در بین راه هم با چه حوادثی روبرو شویم، با این حال دلم میخواست زودتر مرا به بیمارستان و اردوگاه نزد اسرای دیگر ببرند.
سلام
قابل توجه دوستان عزیز ....به زودی بزرگترین .بهترین پیشرفته ترین و ایمن ترین سایت فروش محصولات موسیقی با نام ترنم زاگرس افتتاح میشود
صفحه جبهه و جنگ: * توسل به پنج تن آل عبا
به فکر فرو رفتم: «خدایا میشه بچههای خودمان عملیات بکنند و به اینجا برسند؟ خدایا میشه قدرت راه رفتن به من بدهی؟ تا برگردم!». به فکر محمد افتادم؛ «چه بلایی سرش آمده؟حالا کجاست؟ چرا با من نیاوردنش؟» و هزار فکر و خیال دیگر...
هوا که خوب تاریک شد، پتوها را روی سرم کشیدم و شروع کردم به نماز خواندن. بعد از نماز، دلم میخواست گریه کنم. شاید ساعتها اشک میریختم سرما هم کم کم داشت، اذیتم میکرد. آخر زمستان بود. روزهای آخر اسفند ماه. گاه گاهی صدای انفجار توپ و خمپاره که از طرف نیروهای خودی شلیک میشد، مرا به خود میآورد. از بس درد داشتم، یک آن امیدم را از دست دادم. دلم میخواست یکی از این گلولهها کنار من منفجر شود. «اما نه! هر چه خدا بخواهد. بالاخره خواست اونه که من سرنوشتم اینگونه ورق بخوره ».
هر چه سعی کردم بخوابم، نتوانستم.با خودم گفتم:« خدایا به نیت پنج تن آل عبا، هر کدام دو رکعت نماز میخوانم.کاری کن تا صبح راحت بخوابم». شروع کردم به نماز خواندن. باور نمیکنید،هوا داشت کم کم روشن میشد که با صدای نیروهای عراقی که از بالای قله برمی گشتند، بیدار شدم. خدا را شکر کردم. بعد از مدتی سر و کله جبار پیدا شد. یکراست سراغم آمد. احوالم را پرسید و رفت. کمی نان خشک که مربا هم روی آن مالیده بود، برایم آورد. از او سوال کردم:« کی مرا به عقب میبرند؟ ». او که متوجه منظور و سوال من شده بود، با حرکت دست به من گفت: «صبر کن. صبر کن ! انشاءالله. بغداد. مستشفی و....». بقیه افراد سریع به داخل سنگرهایشان رفتند و تا نزدیکیهای ظهر بیرون نیامدند. فقط گاه گاهی صدای گلولهای میآمد و یا شخص جدیدی که آنجا کاری داشت، میآمد و بر میگشت. نزدیکیهای ظهر بود که عراقیها یکی یکی از سنگرها بیرون آمدند و دو سه نفری با هم دراطراف و کناری نشستند. فکر میکنم دیگر فراموشم کرده بودند. یکدفعه یکی از آنها از سنگر روبروی من بیرون آمد. رادیویی دستش بود که صدایش را هم زیاد کرده بود. در حالی که به موسیقی عربی گوش میداد، به طرف من آمد. وقتی به کنارم رسید، با بیرحمی تمام لگدی محکم به پهلویم زد. آب دهانش را به من انداخت و از آنجا دور شد.
چون منطقه کوهستانی بود، بیشتر از حیواناتی مثل قاطر و الاغ و اسب استفاده میشد. هر وقت شخص تازهای به جمع آنها اضافه میشد، من خیلی نگران میشدم. چون میدانستم به من که نزدیک شوند برخورد آنها جور دیگری است و شروع به اذیت کردن من میکنند. افرادی که با قاطر غذا آورده بودند، به نزدیک محل استقرار من رسیدند. غذاها و خرت و پرتهای دیگری مثل سیگار، نوشابه و.... را که با خود آورده بودند از قاطر پیاده کردند. به محض پیاده کردن، همه عراقیها دور و بر آنها حلقه زدند. هر کس سهم خودش را گرفت و از آنجا دور شد.
* به یاد تشنگی امام حسین(ع)
هیچ کدام شان اعتنایی به من نداشتند. اگر چه گرسنه نبودم. اما تشنگی امانم را بریده بود. به یکی از آنها که از کنارم رد میشد، گفتم:« ماء، ماء» (آب، آب) ولی او فقط اخمهایش را در هم کرد و رفت. شاید یکی از آن افراد تازه وارد متوجه من شد. با اطرافیان راجع به من صحبت کرد. بعد از چند لحظه با قیافه درهم و برهمی به طرف من آمد. از من سوال کرد: «بسیجی؟!» چیزی نگفتم. اما او با عصبانیت تمام حرف میزد. از لابه لای حرفهایاش متوجه شدم که دارد به مسوولین کشورمان ناسزا و توهین میگوید. بالای سرم ایستاد. قدری به من نگاه کرد و رفت. بعد هم از همان جا یک عدد بیسکویت برایم انداخت که درست روی شکمام افتاد. وقتی مواد غذایی شان را تقسیم کردند، از آنجا رفتند. با زحمت زیاد توانستم بیسکویت را بردارم. با دندان جلدش را پاره کنم و بخورم. اما خیلی تشنه بودم. دلم میخواست «جبار»آنطرفها پیدایش بشود! شاید او کمی آب به من بدهد. اما نمیدانم چرا از صبح که از من جدا شده بود، دیگر او را ندیدم.
لحظه به لحظه تشنگیام شدیدتر میشد، از هر کدام از عراقیها که آب میخواستم، کاری نداشتند و بیاعتنا از کنار من رد میشدند. آنجا بود که به یاد تشنگی امام حسین(ع) و لبهای تشنه آن امام عزیز افتادم. در آن لحظه مدام نام آن آقا را زمزمه میکردم. اشک میریختم و همه دردها و تشنگیام را فراموش میکردم......
نماز ظهر و عصر را خواندم. نزدیکیهای عصر بود که همانند روز قبل، تمام نیروهای عراقی با تجهیزات نظامی آماده شدند که به طرف قله بروند. همه سرگرم کار خود بودند. دیگر کسی به من اعتنایی نمیکرد. در بین عراقیها چشمم دنبال جبار میگشت. شاید او فکری برای من بکند و مرا به عقب بفرستد! اما از او هم خبری نبود. کم کم همه نیروها از آنجا دور شدند. برای شب دوم من آنجا تنها ماندم.همانند شب قبل، سرم را زیر پتو بردم و شروع به نماز خواندن کردم، تا شاید بخوابم.... شاید نیم ساعت یا یک ساعت زیر پتو بودم.
ادامه دارد...
صفحه جبهه و جنگ: * بد رفتاری و خوش رفتاری سربازان عراقی
حدود یک ساعت دیگر این دو عراقی مرا به طرف قله ای که ما در عملیات والفجر 10 قصد فتح کردن آن را داشتیم ، حمل کردند. هر گاه خسته می شدند ، سرباز جوان به هر شکلی که برایش مقدور بود مرا اذیت می کرد ! گاهی با لگد، سیلی و گاهی هم با لحن بسیار تند و فحاشی کردن هایش. اما خوب بیشتر مواقع سرباز بزرگتر مانع از کتک زدن و فحاشی کردن او می شد . در بین راه اگر عراقی دیگری به ما می رسید او هم به نوعی سعی می کرد زهر خودش را به من بریزد. بعد از این مسیر سخت که با همه ی مشکلاتش پشت سر گذاشتم .
بالاخره به بالای قله رسیدیم .آنها مرا به طرف سنگرهای اجتماعی خودشان بردند . سنگرهایی که مشخص بود تمام روز را در آن به استراحت مشغولند و شبها همه ی نیروها برای نگهبانی به خط اول می رفتند . مرا کنار سنگری که از گونی پر از خاک درست شده بود ،جای دادند . یک پتو هم آوردند و روی من کشیدند . وقتی نیروهای دیگر عراقی داخل سنگرها ، متوجه ی من شدند ، دور من حلقه زدند . مسخره کردند . فحاشی کردند . لگد زدند . البته چند تایی انگشت شمار هم خوشرفتاری کردند و مانع رفتار دیگران شدند .
یکی از این عراقی هایی که تازه از خواب بیدار شده بود ، وقتی به من نزدیک شد ، اسلحه ی کلاشینکوف خود را مسلح کرد . بالای سرم را به رگبار بست که گونی های پر از خاک سنگر ، پاره پاره شدند. حالا همه چیز و همه ی رفتارها کمی برایم عادی شده بود . با بی تفاوتی به آنها نگاه می کردم. با خودم گفتم:« تا قبل از اینکه اسیر بشوم از اسارت می ترسیدم، اما حالا همه چیز فرق کرده و بی تفاوت شده ام . خداوند رحمان به ازای هر مصیبتی که به بنده اش می دهد، به همان اندازه هم صبر و تحمل می دهد.....». یکی دوساعت اولی که کنار سنگرهای اجتماعی بودم ، تردد و اجتماع نیروهای عراقی دور و برم زیاد بود. اما بعد از این برای آنها عادی شدم و دیگر کسی سراغم نیامد . فقط اگر شخص تازه واردی آنجا سر و کله اش پیدا می شد ، به من نزدیک می شد . رفتار او هم از دو حال خارج نبود ؛ اگر آدم خوش انصافی بود برخورد خوبی داشت و اگر هم غیر از این بود... که خودتان می دانید!
* سرباز شیعه و پانسمان زخم ها
نمی دانستم چه موقع از روز بود. آن قدر در رنج و مشقت جسمی و روحی بسر می بردم که فراموش کرده بودم چه ساعتی از روز است. بعد از مدتی ، یکی از نیروهای عراقی از داخل سنگر بیرون آمد. ظرف غذایی دستش بود. نزدیک من شد . سلام کرد و کنارم نشست. خیلی با حوصله با قاشق غذا در دهانم گذاشت . فهمیدم ظهر است . این شخص بعد از اینکه به من غذا داد ، کمی آن طرفتر از من وضو گرفت و به نماز ایستاد . از نوع وضو گرفتنش فهمیدم شیعه است . بعد از نماز هم بلافاصله به کنارم آمد و نشست . فهمیدم خیلی دلش می خواهد با من صحبت کند . همین طور هم شد . شروع کرد به پرسیدن . اولین سوال او در مورد اسم من بود و این که بچّه ی کجا هستم و غیره . خیلی سعی می کرد با اشاره ی دست سوالاتش را به من بفهماند . فارسی کم بلد بود و دست و پا شکسته به عربی ،فارسی حرف می زد . خیلی دوست داشت از وضع اسرای عراقی در زندانهای ایران اطلاعاتی داشته باشد . این را از آنجایی که چند بار سوال کرد ، فهمیدم . البته خیلی سعی کردم ، به او بفهمانم اسرای عراقی در ایران چه وضع خوبی دارند . یادم است در جوابش گفتم:« فوتبال ، تلویزیون ، لعب ، شاغل ». او هم سرش را تکان داد و لبخند زد . بعد از کمی گپ زدن با هم ، متوجه ی زخم های من شد که هنوز پانسمان نشده بودند. یکباره از کنارم بلند شد .رفت و با مقداری باند و گاز پانسمان برگشت. لباسهایم و اطراف زخمهای بدنم را پاره کرد و شروع به پانسمان نمود. البته قبل از آن ، از یکی دیگر نیروهای عراقی خواست تا جای زخم های مرا با آبی که در آفتابه بود، شستشو بدهد . وقتی زخم هایم را می شستند، دوباره دردهای سخت و وحشتناک به سراغم آمد . دلم می خواست کسی به من دست نزند و از جایم هم تکان ندهد .چون خیلی برایم سخت بود .
* غروب و دلتنگی و استمداد از خدا
بالاخره پانسمان آنها تمام شد . چند دقیقه بعد، از پیشم رفتند . برای چند لحظه تنها شدم . شروع کردم به نماز خواندن ، حالا دیگر می دانستم چه موقع از روز است . نماز ظهر و عصر را به همان شکل خوابیده ، خواندم . دلم خیلی گرفته بود . بعد از نماز همینطور اشک می ریختم. نمی دانم خدایا، به خاطر دردهایم بود یا اینکه دلم شکسته بود . از آنجایی که از خدا می خواستم ، 2 الی 3 ساعتی دیگر کسی سراغم نیامد . عراقی ها هم توی سنگرهایشان خوابیده بودند و استراحت می کردند .
هوا کم کم داشت سرد می شد . خورشید هم داشت به پشت کوهها می رفت. احساس غریبی به من دست داده بود . دلم خیلی خیلی گرفته بود.وقتی که آفتاب کاملاً غروب نکرده بود ،تمامی نیروهایی که در آن سنگرها بودند با تجهیزات کامل نظامی ، مسلح بیرون آمدند و به طرف نوک قله ای که خط اول به حساب می آمد، حرکت کردند . وقتی داشتند از من دور می شدند همان عراقی که خودش را «جبّار» معرفی کرده بود و مرا پانسمان کرد، نزدیک آمد و پتویم را درست روی بدنم انداخت . داخل سنگر شد، پتوی دیگری هم آورد و روی من انداخت ! بعد هم به اشاره گفت:« که فردا بر می گردد» . و رفت . به نظر می آمد که فرمانده ی آن دسته باشد. چون فرمان نظامی به بقیه می داد و خودش هم در کنار آنها حرکت می کرد . وقتی خوب دور شدند، هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت . هیچ کس هم آنجا نبود. تنها شده بودم .
صفحه جبهه و جنگ: * فقط یاد خدا بود
حالا دیگر جز صدای سوتی که توی گوشم بود، چیز دیگری نمیشنیدم. چند لحظه بعد دیدم آن عراقی جوان که نارنجک پرتاب کرده بود، باز هم بالای سرم قرار گرفت!... این بار میخندید و با تعجب به من نگاه میکرد! حالا دیگر هم به زحمت میدیدم و هم میشنیدم. وقتی که خوب نزدیک من شد، یکباره سر و کله آن عراقی مسن سالتر هم پیدا شد. یک پتو در دستش بود و با زبان عربی سر آن جوانک فریاد میزد.
برایم مشخص بود وی را به خاطر کاری که کرده بود، سرزنش میکرد. نزدیک من شد.کنار من نشست. دستی بر سر و صورتم کشید. نگاهم توی صورتش افتاد. خندهای روی لبانش بود. نه مانند خنده آن یکی. با دیدن او دوباره امید به جانم افتاد. چند لحظه بعد پتویی را که با خود آورده بود، پهن کرد. با عربی چیزهایی به جوان گفت. از او میخواست کمک کند، تا مرا داخل پتو بگذارند. دوتایی به طرف من آمدند. جوان، پاهای مرا گرفت و عراقی مسنتر دستهای مرا،و از زمین بلند کردند که درون پتو بگذارند، اما چشمتان روز بد نبیند، وقتی این دو نفر مرا از زمین بلند کردند، چنان درد عمیقی از ناحیه پا در مغزم رخنه کرد، که از شدت درد زبانم بند آمد. همچنین وقتی داخل پتو قرارم دادند، تازه متوجه پایم شدم. استخوانهای
سفید خرد شده رانم را دیدم که با لختههای خون آغشته شده بود. و ساق پایم که از مچ شکسته و 180 درجه چرخیده بود. این مسئله دردم را بیشتر میکرد. تا به آن روز که 17 سال از عمرم
می گذشت، به یاد نداشتم که به چنین دردهای عجیب و غریبی مبتلا شده باشم. وقتی فکر آن موقعها را میکنم، میبینم فقط و فقط یاد خدا و او بود که نجاتم داده است.
وقتی مرا توی پتو گذاشتند، دو طرف پتو را گرفتند و به طرف بالای تپه حرکت کردند. در راه که میرفتیم، کمرم با سنگهای روی زمین برخورد میکرد. علاوه بر درد نواحی مجروح شده، این نوع حمل کردن، جاهای سالم بدنم را هم دچار آسیب دیدگی میکرد! پس از حدود نیم ساعت پیاده روی، بالاخره به منطقهای رسیدیم که نیروهای عراقی آنجا مستقر بودند.
به نظر میآمد که این افراد نیروهای خط اول بودند و کمی عقبتر نیروهای پشتیبانی استقرار داشتند، که میبایست مرا به آنجا میبردند.
چند دقیقه بعد مرا کنار یکی دیگر از بچههای خودمان که به سرنوشت من دچار شده بود، قرار دادند. او«محمد بلالی» بود. اهل شهرکرد. میشناختمش. با هم احوالپرسی کردیم.
بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «چند ساعته اسیر شدی؟». در جوابم گفت: « 4 روزه تو این منطقه افتادم. 2 الی 3 ساعتی هم هست که اسیر شدهام ». من که فکر میکردم چند ساعت بیشتر نیست که از شروع عملیات گذشته، این حرف او مرا به تعجب وا داشت. «یعنی ممکنه مدتی را که به خیال خودم، خواب بودم، همهاش را که مدت 4 روز بوده، آنجا بیهوش روی زمین افتاده باشم!». باورش برایم مشکل بود،اما خیلی زود این موضوع را فراموش کردم. از محمد که او هم مانند من به شدًت مجروح شده بود، ولی به خاطر روحیه بالایی که داشت از من سرحالتر بود.
سوال کردم:« حالا با ما چه کار میکنند؟». خیلی خونسرد در جوابم گفت:« نگران نباش! هر چه خدا بخواد، همان میشه. راهی را که ما انتخاب کردیم از این خطرها زیاد دارد. فقط توکلت به خدا باشد».
حرفهای محمد چنان تسکینی به من داد که برای چند لحظه، حال و روز خودم را فراموش کردم. محمد کمی پسته که از جیره غذایاش همراه داشت، به من داد. با هم شروع به خوردن کردیم. البته من که زیاد قادر به حرکت دستهایم نبودم.این محمد بود که در دهان من میگذاشت. از اینکه دو نفر شده بودیم، خیلی خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. چون بلافاصله دو نفر عراقی که مرا پیدا کرده بودند، سراغم آمدند. دو سر پتو را گرفته و من و محمد را از هم جدا کردند.
* آتش زدن دسته جمعی شهدا!!
تو راه که همینطور ما را به عقب میبردند و از تپهها بالا و پائین میرفتیم، سخت در عذاب بودم. پیکر به شهادت رسیده نیروهای خودی را میدیدم که چقدر آرام در خون خود آرمیدهاند. به نقطهای رسیدیم که عراقیها تمام شهدای ما را جمع میکردند و در دره کوچکی میانداختند. چند نفر دیگر هم با بیل و کلنگ روی آنها خاک و سنگ میریختند. صحنه دردناکی بود.
دیگر خودم را فراموش کرده بودم. به خصوص که کمی آنطرف تر، چند نفر از عراقیها روی جنازه شهدایی که گوشهای جمع کرده بودند، نفت یا بنزین میریختند، به قصد اینکه آنها را آتش بزنند. وقتی این صحنهها را میدیدم، دنیا برایم تنگ و تاریک میشد...
دلم میخواست مرا نیزهمانطور کنار آن بچهها میگذاشتند و آتش میزدند. به خدا فقط برای نوشتن یا قصد اینکه نوع نوشتن را خیلی احساساتی کرده باشم، یا خدای ناکرده بخواهم احساسات کسی را جریحهدار بکنم، این مطالب را نمینویسم. این عین واقعیت بود که نوادگان یزید، با اجساد شهدای ما این گونه رفتار میکردند.
آکاایران: خاطرات اسارت (3)
آکاایران صفحه جبهه و جنگ: بیژن کریمی
هزار شب و یک شب
به گزارش آکاایران * در آستانه مرگ
در همین فکرها بودم که یکدفعه با صدای یکی از عراقی ها به خود آمدم. حالا دیگر خودم را برای رویارویی با آنها آماده می دیدم. خوب که به من نزدیک شدند و بالای سرم آمدند، منتظر شدم ابتدا آنها چیزی بگویند. قبل از اینکه با من صحبتی بکنند، خودشان کمی با هم حرف زدند. آن یکی که مسن تر بود، راه افتاد و از ما فاصله گرفت. من که چیزی از حرفهای شان نفهمیدم که چه خبر شده و او چرا رفت؟ به هر حال، این یکی که جوان بلند قد و خوش سیمایی هم بود، بالای سرم ایستاد. من خوب نگاهش کردم. اگر چه هنوز به خوبی نمی توانستم، ببینم. اما یادم است که دوست داشتم ببینم عراقی ها چه شکلی اند! اسلحه با خودش نداشت. یک اورکت پلنگی نظامی تنش بود. شلوار گتر کرده بود. با پوتین هایی که محکم بسته شده بود. یک فانسقه روی اورکت، دور کمرش که یک قمقمه آب بود و دو نارنجک و یک کلاه سیاه هم روی سرش که کمی کج گذاشته بود. خوب که براندازش کردم، متوجه شدم او هم به من نگاه می کند. اما نه نگاه مهربان، از چشم هایش خواندم که از چیزی ناراحت است.
نمی دانم شاید هم کینه به دل داشت. بالاخره لب به صحبت باز کرد و با اولین کلمه گفت:« بسیجی؟!» من هم خیلی سریع جواب دادم:« نعم! ». بلافاصله سوال کرد:« ما اسمک؟» من هم در جواب گفتم:« بیژن!». متوجه نشد. باز هم سوال کرد. من سریع فهمیدم که در زبان عربی حرف « ژ » نیست.
برای بار دوم گفتم:« بیجان!». سری تکان داد. قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، من که از شدت تشنگی تاب و توان نداشتم و لب هایم خشکیده بود، گفتم: «ماء، ماء» (آب، آب). نگاهی به اطرافش کرد. قمقمه اش را درآورد و ریخت روی صورتم. بعد از این کار انگار که لذت برده باشد، لبخندی روی لبانش نقش بست. وقتی دید، من دارم او را نگاه می کنم. بالای سرم قرار گرفت. کف پوتین اش را روی پیشانیم قرار داد. کمی فشار داد.سنگ های زیر سرم را به خوبی حس کردم. شاید تاآن لحظه فکر نمی کردم، پس از آن چه رفتاری با من خواهد داشت. یکی از نارنجک هایش را در آورد و همین طور که هنوز پای اش روی پیشانی من بود، آن را توی دستش بالا و پایین انداخت. بعد از چند لحظه پایش را برداشت و کمی از من فاصله گرفت.
«خدایا! چه خیالی داره؟ می خوا هد چکار کنه!؟ » در خیال خودم بودم که بی مقدمه گفت: «ارید اقتلک» (می خواهم بکشمت!) دشمن است دیگر، چه انتظاری غیر از این می توان داشت. کار خودم را تمام شده دیدم. بهتر دیدم، که خود را دست تقدیر و سرنوشت بدهم. ته دلم دلهره و وحشتی بر پا بود. شروع کردم به زمزمه ی:« اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله». اما هنوز ته دلم می لرزید. از طرفی آن عراقی هم ضامن نارنجک را کشید و بدون این که حرفی بزند(خدایا تو خود شاهد هستی، حالا که دارم این مطالب را می نویسم، انگشتانم می لرزد) نارنجک را به طرف من پرتاب کرد. خیلی سریع هم خودش فرار کرد و از آنجا دور شد. نگاهم نارنجک را دنبال کرد نارنجک بود که کنار ساق پاهایم افتاده بود. (وقتی تیر خوردم و رو به پایین تپه غلت خوردم، جوری توی سراشیبی تپه افتاده بودم که سرم رو به پائین و پاهایم رو به بالای تپه بود) این نارنجک وقتی به زمین افتاد شروع به غلت خوردن کرد. درست در همان جهتی که پرتاب شده بود.
باور نمی کنید، شاید چیزی حدود دو متر حالا کمتر یا بیشتر، از من دور شد. طوری که درگودالی افتاد. دیگر نارنجک را نمی دیدم. همین جور می لرزیدم و احساس سرمای شدیدی به من دست داده بود: « اگر منفجر بشود، چطور می شوم؟ آیا می میرم؟ یا زنده می مانم!» (خدایا آن چه حالی بود که من داشتم و الان نمی توانم بنویسم).
* ترکش بند پوتین را باز کرد
یکباره احساس کردم، تمام اطرافم داغ شد. انگار یکی از زمین مرا بلند کرد و کمی آن طرفتر به زمین زد. بله! نارنجک منفجر شده بود.
بعد از این، نمی دانم چرا احساس عجیبی در پاهایم، درست همان جایی که بند پوتین به پایم فشار می آورد، وارد شد. احساس راحتی بود. هنوز گیج و منگ بودم. زوزه و وز وز عجیبی توی گوشم به صدا در آمد. تازه متوجه شدم، پایم که شکسته بود و آنقدر ورم کرده بود که پوتین برای آن تنگ شده بود و فشار زیادی به پایم می آورد (پای چپم)، با منفجر شدن نارنجک، ترکشی که روی بند پوتین اصابت کرد،آن را باز نموده، حالا احساس راحتی می کردم! متوجه شدم سمت چپ بدنم داغ شده، انگار که آب داغی روی آن ریخته باشند. بله! چندتایی از ترکش های نارنجک به بدنم اصابت کرده بود. آن داغی از خونریزی بود. آه و ناله می کردم.
ادامه دارد...